مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
- Parmenides
عضویت : دوشنبه ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ - ۱۵:۴۱
پست: 1325-
سپاس: 239
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
اصلا بازیگر خوبی نیستی شلغم
No rational argument will have a rational effect on a man who does not want to adopt a rational attitude.
-Karl Popper-
- شلغم الدین
عضویت : شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲ - ۱۸:۳۹
پست: 589-
سپاس: 111
- جنسیت:
تماس:
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
Parmenides نوشته شده:اصلا بازیگر خوبی نیستی شلغم
«موآیِ» قبیلهی بغلی در تلفظ «ر» مشکل دارد
املت نامه
«صلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه
املت نامه
«صلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه برمي خيزند ...
حیمد مصدق
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
(حیمد مصدق)
حیمد مصدق
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور؟
و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
(حیمد مصدق)
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
[...]وقی ساده لوحی او را دشنام گفت ، بودا ساکت و خاموش ، گوش داد.اما
چون آن مرد از دشنام گفتن بازایستاد ، بودا از او پرسید: "ای فرزند،اگر مردی
نخواهد پیشکشی را که به او می دهند بپذیرد، آن پیشکش ازآن که خواهد بود؟ "
مرد پاسخ داد "ازآن پیشکش آورنده." بودا گفت "پسرم،من نمی خواهم دشنامت
را بپذیرم . تمنا دارم که آن را خود نگاه داری. " [...]
-تاریخ تمدن ویل دورانت
چون آن مرد از دشنام گفتن بازایستاد ، بودا از او پرسید: "ای فرزند،اگر مردی
نخواهد پیشکشی را که به او می دهند بپذیرد، آن پیشکش ازآن که خواهد بود؟ "
مرد پاسخ داد "ازآن پیشکش آورنده." بودا گفت "پسرم،من نمی خواهم دشنامت
را بپذیرم . تمنا دارم که آن را خود نگاه داری. " [...]
-تاریخ تمدن ویل دورانت
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
--
چندی است دلم یکدله با فتنه گران است
این هم بیقین معجزه ی دور زمان است
چون "فتنه گری" بانگ عدالت طلبی شد
دل بهر خدا یکدله با فتنه گران است
بیداد چو شد میوه ی آزادی و قانون
بیچاره دلم عاشق ظلم و خفقان است
جایی که چکد خون دل از ابر بهاری
والله که بهاران خجل از فصل خزان است
روزی که شب قدر بود شام جهالت
قرآن متنفر ز حلول رمضان است
زاهد که وضویش همه از خون دل ماست
تکبیر نمازش به یقین ننگ اذان است
دیروز چو حلقوم "ندا" غرقه به خون شد
فردا بخدا روز ندای همگان است
با مرگ دو صد آرش و سهراب و سیاوش
این مام وطن دل نگران دل نگران است
دیدیم به دنبال هوی و هوس شیخ
هر لحظه فرامین خدا در نوسان است
چون با تو جهنم شده این باغ اهورا
بی تو بیقین غرفه ای از باغ جنان است
ما را چه به بدبختی لبنان و فلسطین
جایی که وطن یکسره در آه و فغان است
ای غره به همدردی باغزه و اعراب
این کرد و بلوچ است که درحسرت نان است
هر چند نبینی تو ولی ملت ایران
شیری است که برپرچم خورشید نشان است
برملت ما تکیه کن ای شیخ که بینی
هرگوشه یکی آرش با تیروکمان است
سوگند خدا را به قلم نیز نخواندی
در کیش تو اصحاب قلم مد حیه خوان است
از بس که شکستی قلم های مخالف
هر نشریه ما تمکده را اهل بیان است
بر دوش منه بار ستــــــم را هله ای شیخ
این بار گران بار گران است
این بانگ نه با نگیست که از یاس براید
حلقوم امید است که باجامه دران است
بادكوبه ای
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
و زمین می گردید،
جمع، درباره اثبات وجود ازلي گپ مي زد
ژنده پوشي طلب برهان كرد
شاعري شعري گفت
عاشقي آه كشيد
عارفي هوهو كرد
تاجري دسته چكش را رو كرد
تاجري مجلس تفسير گذاشت
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند
شاعري خرما را
با خدا قافيه كرد
تاجران، رحم به حالش كردند
ناقدان، شاعر سالش كردند
شاعري در سخن خويش نهان شد
امّا...
هيچ كس حوصله كشف و كرامات نداشت
مي توان فرض گرفت
شاعري ارز گرفت...
تاجري مسئله را درز گرفت
طي يك سلسله گردش در شهر- وكمي هم در دشت -
عارفي حال خوشي پيدا كرد
ناگهان ماضي مطلق آمد
حال عارف برگشت
زاهدي نام خدا را به زبان جاري كرد
بعد خرما را خورد
پيش چشم شاعر
جدولي حل مي شد
عشق مختل مي شد
شاعري وام گرفت
شعرش آرام گرفت
شاعري شوريده
از خودش بر مي گشت
كاغذي در كف داشت
پي يك شاعر ديگر مي گشت
شاعري قبله نما را گم كرد
سجده بر مردم كرد
تاجري قصه نويس
كودكان را به تفاهم مي خواند
مگسي
روي گل لاله تقلّا مي كرد
شاعري ضربت خورد
تاجري شعرشناس
در ته حجره خود
شربت خورد
وزمين مي گرديد
شاعري مي پژمرد
عارفي جان مي داد
زاهدي غسل جنابت مي كرد
وزمين مي گرديد...
تاجري سر مي رفت
شاعري حل مي شد
ناقدي نيزه به دست
در المپيك غم، اوّل مي شد
شاعري خم مي شد
منشي قبله عالم مي شد
شاعري در مشعر
عارفي در عرفات
بر گل روي محمّد
صلوات!
سالكي خسته به دنبال حقيقت مي رفت
در مجاريّ اداري
گم شد
شاعري اشك نداشت
ولهذا خنديد
شاعري محشر كرد
حاضران جمله به صحراي قيامت رفتند
نانوائي ز قضا شاعر شد
شاعري را غم نان
كاسب كرد
شاعري ني ميزد
عارفي مي ناليد
زاهدي بست پياپي مي زد
شاعري پول نداشت
ناصحانش گفتند: لا اقل حال بده
طبق معمول، نداشت!
شاعري سودايي
- در خيالي كه نداشت -
برتر از حافظ و خلّاق تر از سعدي بود
ليك از بخت بدش
دائماً در صف ابداع و سخن پردازي
نفر بعدي بود
تاجري سر مي خورد
داخل اهل قلم
بُر مي خورد
در اتوبان سلوك
شاعري هروله اي كرد و گذشت
زاهدي چپ شد و مرد
عارفي
پنچري روح گرفت!
...وزمين مي گرديد
وزمان از تف خون مي جوشيد
آسمان دم مي كرد
شاعري در فنجان
چاي پررنگ جهان مي نوشيد
-از زنده یاد، حسن حسینی
[اگر اشتباه نکنم]
جمع، درباره اثبات وجود ازلي گپ مي زد
ژنده پوشي طلب برهان كرد
شاعري شعري گفت
عاشقي آه كشيد
عارفي هوهو كرد
تاجري دسته چكش را رو كرد
تاجري مجلس تفسير گذاشت
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند
شاعري خرما را
با خدا قافيه كرد
تاجران، رحم به حالش كردند
ناقدان، شاعر سالش كردند
شاعري در سخن خويش نهان شد
امّا...
هيچ كس حوصله كشف و كرامات نداشت
مي توان فرض گرفت
شاعري ارز گرفت...
تاجري مسئله را درز گرفت
طي يك سلسله گردش در شهر- وكمي هم در دشت -
عارفي حال خوشي پيدا كرد
ناگهان ماضي مطلق آمد
حال عارف برگشت
زاهدي نام خدا را به زبان جاري كرد
بعد خرما را خورد
پيش چشم شاعر
جدولي حل مي شد
عشق مختل مي شد
شاعري وام گرفت
شعرش آرام گرفت
شاعري شوريده
از خودش بر مي گشت
كاغذي در كف داشت
پي يك شاعر ديگر مي گشت
شاعري قبله نما را گم كرد
سجده بر مردم كرد
تاجري قصه نويس
كودكان را به تفاهم مي خواند
مگسي
روي گل لاله تقلّا مي كرد
شاعري ضربت خورد
تاجري شعرشناس
در ته حجره خود
شربت خورد
وزمين مي گرديد
شاعري مي پژمرد
عارفي جان مي داد
زاهدي غسل جنابت مي كرد
وزمين مي گرديد...
تاجري سر مي رفت
شاعري حل مي شد
ناقدي نيزه به دست
در المپيك غم، اوّل مي شد
شاعري خم مي شد
منشي قبله عالم مي شد
شاعري در مشعر
عارفي در عرفات
بر گل روي محمّد
صلوات!
سالكي خسته به دنبال حقيقت مي رفت
در مجاريّ اداري
گم شد
شاعري اشك نداشت
ولهذا خنديد
شاعري محشر كرد
حاضران جمله به صحراي قيامت رفتند
نانوائي ز قضا شاعر شد
شاعري را غم نان
كاسب كرد
شاعري ني ميزد
عارفي مي ناليد
زاهدي بست پياپي مي زد
شاعري پول نداشت
ناصحانش گفتند: لا اقل حال بده
طبق معمول، نداشت!
شاعري سودايي
- در خيالي كه نداشت -
برتر از حافظ و خلّاق تر از سعدي بود
ليك از بخت بدش
دائماً در صف ابداع و سخن پردازي
نفر بعدي بود
تاجري سر مي خورد
داخل اهل قلم
بُر مي خورد
در اتوبان سلوك
شاعري هروله اي كرد و گذشت
زاهدي چپ شد و مرد
عارفي
پنچري روح گرفت!
...وزمين مي گرديد
وزمان از تف خون مي جوشيد
آسمان دم مي كرد
شاعري در فنجان
چاي پررنگ جهان مي نوشيد
-از زنده یاد، حسن حسینی
[اگر اشتباه نکنم]
- شلغم الدین
عضویت : شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲ - ۱۸:۳۹
پست: 589-
سپاس: 111
- جنسیت:
تماس:
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
ارغوان، با صدای استاد ابتهاج:
ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت ِ سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز ِ نگه
در همین یک قدمی، می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ ِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی ِ این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه ی خاموش ِ فراموش شده
کز دم ِ سردش، هر شمعی خاموش شده
یاد ِ رنگینی در خاطر ِ من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل ِ من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزایِ دلِ ما می اید ؟
که زمین هر سال از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر ِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان، پنجه ی خونین زمین
دامن ِ صبح بگیر
وَز سواران خرامنده خورشید بپرس
کِی بر این دره غم می گذرند ؟
ارغوان، خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سَحَر غلغله می آغازند
جانِ گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران ِ غم همپروازند
ارغوان، بیرق ِ گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعر ِ خونبار ِ منی
یادِ رنگین ِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
هـ . الف. سایه (هوشنگ ابتهاج)
ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت ِ سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز ِ نگه
در همین یک قدمی، می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ ِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی ِ این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه ی خاموش ِ فراموش شده
کز دم ِ سردش، هر شمعی خاموش شده
یاد ِ رنگینی در خاطر ِ من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل ِ من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزایِ دلِ ما می اید ؟
که زمین هر سال از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر ِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان، پنجه ی خونین زمین
دامن ِ صبح بگیر
وَز سواران خرامنده خورشید بپرس
کِی بر این دره غم می گذرند ؟
ارغوان، خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سَحَر غلغله می آغازند
جانِ گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران ِ غم همپروازند
ارغوان، بیرق ِ گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعر ِ خونبار ِ منی
یادِ رنگین ِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
هـ . الف. سایه (هوشنگ ابتهاج)
«موآیِ» قبیلهی بغلی در تلفظ «ر» مشکل دارد
املت نامه
«صلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه
املت نامه
«صلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
8 مارس روز جهانی زن بر همه زنان و مردان آزادیخواه خجسته باد
زنی را می شناسم من / سیمین بهبهانی
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من
((سیمین بهبهانی))
زنی را می شناسم من / سیمین بهبهانی
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پُر شور است
دو صد بیم از سفر دارد
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی!
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد
زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد
زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه!
زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی
زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است!
زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که: بسه
زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده!
زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند
زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد
زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می گیرد؟
نمی دانم، نمی دانم
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...زنی را می شناسم من
((سیمین بهبهانی))
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....
کارو
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین
هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم
نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم
زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن
چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....
کارو
نسل من و تو نسلی بود که یواشکی بوسید ، نوشید ، خندید ، حرف زد ، فکر کرد ، اعتراض کرد ، گریه کرد ، آرزو کرد ، دعا کرد ، درد و دل کرد ، انتخاب کرد ، عاشق شد
به سلامتی " یــواشــکــی " که اگه نبود ، نسل من و تو منقرض میشد
به سلامتی " یــواشــکــی " که اگه نبود ، نسل من و تو منقرض میشد
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
به بهانه شصتمین سالگرد مرگ صادق هدایت
سر كوه بلند آمد سحر، باد ز طوفاني كه مي آمد خبرداد
درخت سبزه لرزيدند و لاله
به خاك افتاد و مرغ از چهچه افتاد
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی...
-اخوان ثالث
- einstein313
عضویت : یکشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۵ - ۲۰:۱۱
پست: 1054-
سپاس: 91
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
عجب مستی بوده این مسته حالا منم یه مست دیگه رو میشناسم ولی از زمین تا آسمون با هم فرق میکنن ( فکر کنم مشکل از شرابه بوده جدیدیا تقلبی شده ،ولی قدیمیاش اونم 800 سال قبل اصل اصل بوده )termeh نوشته شده:شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
....
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مولانا
اللهم العن قاتلیک یا فاطمه الزهرا
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ( علیه السلام ) ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ
اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ( علیه السلام ) ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ
اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً
اسلام به ذات خود ندارد عیبی .......... هر عیب که هست از مسلمانی ماست
- شلغم الدین
عضویت : شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲ - ۱۸:۳۹
پست: 589-
سپاس: 111
- جنسیت:
تماس:
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
.:ویرایش شد:.
آخرین ویرایش توسط شلغم الدین سهشنبه ۱۳۹۰/۱/۲۳ - ۱۵:۳۹, ویرایش شده کلا 1 بار
«موآیِ» قبیلهی بغلی در تلفظ «ر» مشکل دارد
املت نامه
«صلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه
املت نامه
«صلام بر تو باد. من سهشنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه
- einstein313
عضویت : یکشنبه ۱۳۸۹/۱۰/۵ - ۲۰:۱۱
پست: 1054-
سپاس: 91
Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )
اگه میشه تصویر رو آپلود کن و بذارشلغم الدین نوشته شده:لحظاتی بعد از سال تحویل در شبکه های جمحوری عصلامی:
ممنون
اللهم العن قاتلیک یا فاطمه الزهرا
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ( علیه السلام ) ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ
اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ( علیه السلام ) ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ
اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً
اسلام به ذات خود ندارد عیبی .......... هر عیب که هست از مسلمانی ماست