داستان های کوتاه اما پر معنی

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
amir 666

نام: satan

محل اقامت: ابلیس سیتی

عضویت : شنبه ۱۳۹۱/۵/۱۴ - ۲۱:۵۰


پست: 15

سپاس: 2

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط amir 666 »

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

نمایه کاربر
Amir75

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۴/۷ - ۰۰:۴۲


پست: 298

سپاس: 78

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط Amir75 »

داستان طنز “مسافر اتوبوس”
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
پوزش اگر تکراری بود smile124
امیدواری به خداوند، ارزشمندترین چیزها و نردبان عزت است. "امام جواد(ع)"


سرگشته بودن در وادی امید، بهتر از بدبینی است. "ویل دورانت"

نمایه کاربر
Amir75

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۴/۷ - ۰۰:۴۲


پست: 298

سپاس: 78

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط Amir75 »

فقط در ایران
در قهوه خانه ساده بالای کوه، سفارش املت دادیم.
کنار دست فروشنده نوشته بود: ما را در فیــسبـــوک ملاقات کنید.
بازفکر کردم در کجای دنیا میشود اینچنین املت خوشمزه و نان لواشی پیدا کرد
که فروشنده اش هم تا این حد به روز باشد؟
چون من تا حدی دنیا دیده هستم ، به تجربه میگویم : هیچ کجا …

هنگام برگشتن خانمی با مانتو و روسری و ظاهری مرتب در حال فروختن گل بود.
آنقدر ظاهر با کلاسی داشت که برای خرید گل پنجره را باز کردیم.
شخصیت با وقاری داشت.
وقتی گفتیم به شما نمی آید گل بفروشید، با کلامی تکان دهنده گفت:
بی کس هستم، اما ناکس نیستم.. زندگی را باید با شرافت گذروند.
کجای دنیا میتوان این سطح از فلسفه و حکمت را، در کلام یک گلفروش یافت؟
به خانه که رسیدیم همسرم یادش افتاد چیزهایی را نخریده است.
به سوپری نزدیک خانه رفتم و خرید کردم. دست کردم دیدم کیفم همراهم نیست.
گفتم ببخشید پول نیاوردم، میروم بیاورم و در حالیکه مبلغ کالایی که خریده بودم کم نبود،
مغازه دار با اصرار گفت نه آقا قابل شما رو نداره ببرید و با کلامی جدی و قاطع کالا را به من داد.
تشکر کردم و در راه خانه فکر کردم کجای دنیا چنین اعتمادی به یک غریبه وجود دارد؟
تازه پول را هم که آوردم فروشنده با تعجب گفت: آخه چه عجله ای بود؟
شب در حالیکه پشت لپ تاپم داشتم کار میکردم، یکباره صدای آکاردئون یکی از ترانه های خاطره انگیز را سر داد.
در کوچه نوازنده ای با زیباترین حالت و مهارتی خاص مینواخت.
به دنبال صدا رفتم و پنجره را باز کردم.
یکی آمد و به او نزدیک شد و گفت از طبقه هشتم آمدم پایین فقط بخاطر این ملودی قشنگی که میزنی.
با رضایت پولی به زو داد و رفت…حساب کردم دیدم پولی که در این کوچه گرفت را اگر در ده کوچه گرفته باشد، درآمد ماهانه خوبی دارد.
در کجای دنیا کسی میتواند در کوچه ای سرودی را سر دهد؟ من جایی ندیده ام.
میتوان همه رخدادهای بالا را منفی دید.
چرا باید خانمی با وقار گل بفروشد..؟
چرا فردی که به کامپیوتر وارد است باید بالای کوه املت درست کند..؟
چرا باید نوازنده ای ماهر در کوچه بنوازد…؟؟ و از این دست نگاههای منفی که خیلی ها دارند..
اما هیچ راه حلی هم ندارند که مثلا این مرد اگر در کوچه ننوازد، چه مشکلی حل خواهد شد؟
و آیا نگاههای منفی ما کمکی به حل مشکلات دنیا میکند؟
من هر چه را دیدم مثبت میدیدم.
بعضی از ما چیزهایی را برای خودمان ذهنی کرده ایم در حالیکه در عمل وجود ندارند..
و آنچه را نیز که وجود دارد، چشم ما نمی بیند و ذهن ما درک نمیکند.
مثلا آدمها را به دو گروه “باکلاس” و” بی کلاس” تقسیم کرده ایم..!
ماکسیما، پرادو و بنز با کلاس، و پیکان و پراید بی کلاسند.
حالا در جاده گیر کنید، به هردلیل…، چه تمام شدن بنزین، چه خرابی ماشین…
امتحان کنید حتی یک ماکسیما و پرادو و بنز بخاطر کمک به شما توقف نمیکند
و اگر کسی به کمکتان بیاید یا پیکان دارد یا پراید یا وانت… کدام با کلاس ترند؟
میتوانید به رخدادهای یکروز عادی از زندگی فکر کنید، در آن تلخ و شیرین بسیار وجود دارد
پوزش اگر تکراری بود smile124
امیدواری به خداوند، ارزشمندترین چیزها و نردبان عزت است. "امام جواد(ع)"


سرگشته بودن در وادی امید، بهتر از بدبینی است. "ویل دورانت"

نمایه کاربر
Amir75

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۴/۷ - ۰۰:۴۲


پست: 298

سپاس: 78

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط Amir75 »

نهایت ابراز عشق smile072
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
پوزش اگر تکراری بود smile124
امیدواری به خداوند، ارزشمندترین چیزها و نردبان عزت است. "امام جواد(ع)"


سرگشته بودن در وادی امید، بهتر از بدبینی است. "ویل دورانت"

نمایه کاربر
Amir75

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۴/۷ - ۰۰:۴۲


پست: 298

سپاس: 78

جنسیت:

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط Amir75 »

آقایان مقدم ترند !”
خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی ۵ قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و…
علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
معذرت اگر تکراری بود smile124
امیدواری به خداوند، ارزشمندترین چیزها و نردبان عزت است. "امام جواد(ع)"


سرگشته بودن در وادی امید، بهتر از بدبینی است. "ویل دورانت"

نمایه کاربر
slice_of_god

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲


پست: 1163

سپاس: 654

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط slice_of_god »

روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و درخت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد
روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و در خت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد

و درخت اغلب تنها بود

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،

سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .

می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیاج دارم

می توانی کمی پول به من بدهی ؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »

من تنها برگ و سیب دارم .

سیبهایم را به شهر ببر بفروش

آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .

پسرک از درخت بالا رفت

سیب ها را چید و برداشت و رفت .

درخت خوشحال شد .

اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …

و درخت غمگین بود

تا یک روز پسرک برگشت

درخت از شادی تکان خورد

و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »

پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،

زن و بچه می خواهم

و به خانه احتیاج دارم

می توانی به من خانه بدهی ؟

درخت گفت : « من خانه ای ندارم

خانه من جنگل است .

ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری

و برای خود خانه ای بسازی

و خوشحال باشی . »

آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد

و درخت خوشحال بود

اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت

و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد

با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :

« بیا پسر ، بیا و بازی کن »

پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .

قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز

آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی

و خوشحال باشی .

پسر تنه درخت را قطع کرد

قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .

و درخت خوشحال بود

پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین

درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم

اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو

پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام

و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟

درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند

و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .

david

عضویت : شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۶ - ۱۷:۵۱


پست: 225

سپاس: 4

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط david »

ممنون
آن زاهد ظاهرپرست ندارد خبر از حال ما

نمایه کاربر
slice_of_god

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۱۲ - ۱۸:۱۲


پست: 1163

سپاس: 654

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط slice_of_god »

می دونم کسی حوصله خوندن نداره ولی این متن رو با دقت بخونید:
================================================================
همیشه عاشق خودکشی بودم خودکشی که جسمم را این دنیا بگیرم و بعد روحم تمام فکر و ذکر مرا و هر آنچه که می بینم را ثبت کند و بعد به جسمم قدرت بازگشت دهد که بتوانم همه را ثبت کنم ! همه چیز را ! شاید یکی از بزرگترین آرزو هایم بود و در نهایت هم به واقعیت پیوست !
یک شب تا صبح قرص خوردم قرص هایی که تا به آن روز هرگز نخورده بودم ، صبح با صدای جیک جیک پرندگان از خواب بیدار شدم جسمم راحت از خواب بیدار شد برای اولین بار احساس خستگی و کوفتگی در بدنم نبود با تعجب به اطرافم نگاه میکردم همه چی
ز عوض شده بود زیبا و سر و حال شده بودم فوق العاده قبراغ ! ! !
باورم نمی شد در پوست خودم نمی گنجیدم و ناگهان افسرده شدم که چرا من چنین باید خوشحال باشم ؟ چرا چنین باید پر نشاط و سر و حال باشم ؟
با خودم اندکی فکر کردم ، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کردم ناگهان جسم خودم را بر روی تخت دیدم !
باورم نمی شد ! سریع فهمیدم ! سریع تمام قرص ها و گذشته چند ساعت پیشم جلوی چشمانم و زجری که در رخت خواب کشیدم جلوی چشمانم گذشت !
با صدای بلند فریاد میزدم ، فریاد میزدم که بالاخره مردم ! های مَردم بالاخره من مُردم !
چند روزی به همین منوال گذشت ولی کسی به سراغم نیامد و من هم نمی توانستم بیشتر از محدوده خانه ام خارج شوم عصبی شده بودم عصبی تر از قبل و بدتر از همه این بود که هیچ وسیله ای را نمی توانستم خورد کنم !
چند هفته ای چنین گذشت ، هر چه منتظر دوستی آشنایی فامیلی شدم هیچ کس به سراغم نیامد ! هیچ کس ! تا اینکه یک روز دیدم همسایه ها در خانه ام را شکستند و جنازه ام که بوی بدشـ ساختمان را فرا گرفته بود را به بیرون از خانه بردند !
آنجا بود که دیدم خانواده ام و تمام دوستانم و حتی بسیاری از آنهایی که چشم دیدن آنها نداشتم یا حسرت دیدن آنها را داشتم در مراسم خاک سپاری من آمده اند !
با خودم با صدای بلند می خندیدم ، با هر کدام یک خاطره ای داشتم ، هر کدام را به خوبی می شناختم ، از معشوقه اولم تا آخرم همه در مراسم خاک سپاری ام آمده بودند هر کدام با کیث های جدید و قدیمیشان هیچ کس جز خودم آنها و معشوقه هایشان را نمی شناخت !
بسیار صحنه های جالبی و حرف های جالبی در مورد خودم می شنیدم هر کس با من خاطره ای داشت حتی آنهایی هم که خاطره نداشتند خاطره می ساختند و آنهایی که از من متنفر بودن از خوبی های نداشته من می گفتند ! ! !
گذشت گذشت گذشت و مرا به خاک کردن !
بالای سنگ قبر خودم نشسته بودم و خاک کردن خودم را تماشا میکردم !
منتظر بودم ، منتظر بودم کسی بیاید و مرا ببرد ! منتظر تاریک شدن هوا بودم !
منتظر فرشته ها زیبا یا شیطان های زشت بودم !
مرا خاک کرده بودن ، هوا تاریک شده بود ، نفس هایم به سوی مرگ روحم نزدیک شده بود ، هرچه منتظر نشستم کسی نیامرد درون قبرستان ترس داشت ، ترسی که قبل از مردنم این ترس و سردی را هرگز حس نمی کردم با اینکه بارها و بارها تنهایی در شب به قبرستان آمده بودم و مشروب می خوردم !
چند روزی گذشت ، چند روز تبدیل به هفته شد و هفته تبدیل به ماه و ماه هم تبدیل به سال ! روحم سر در گم بود بالای سنگ قبرم بودم و به قبرستان نگاه و قبر خودم نگاه میکردم قبری که بعد از چند هفته و چند ماه اول هیچ کس دیگر سراغی از من نگرفت شده بود همانند زندگی ام زندگی که با مُردن الانم هیچ فرقی نداشت !
سالها گذشت باورم نمی شد ولی روحم پیر شده بود و خسته زجر می کشید و در دنیایی که هیچ کس حتی خودش هم نمی توانست با خودش صحبت کند زندگی می کردم !
تا اینکه یک روز یک پیرزن که شبیه به مادر بزرگ پدرم بود از آسمان به کنارم آمد و گفت :
تو پسر منی ؟ یا نوه منی ؟
در جواب گفتم : نمی دانم چه خری هستم فقط هرچه هست مُردم از تنهایی به دادم برس !
گفت : گفته اند در زندگی ات ناله زیاد میکردی و از زندگی سیر بودی و جویای مرگ می شدی گاه و بی گاه !
گفتم : آری چنینـ بوده !
گفت : خب پس بس است فکر کنم قدر زندگی را فهمیده باشی !
گفتم : چطور ؟
که ناگهان چوبی بزن و تیز درون ماتهتم کرد تا به آنجایی که می توانست فشار داد و من هم تا به آنجایی که می توانستم داد زدم !
ناگهان به خودم آمدم و چشمانم را باز کردم دیدم بر روی تخت بیمارستان خوابیده ام و دکتر درون دست هایم می خواهد آمپول فرو کند !
همان ثانیه فهمیدم همه چیز خواب بوده است !
از آن لحظه به بعد بود که زندگی نکبت بارم را همانگونه که بود تا به امروز بدون تغییر ادامه دادم ! ! !
و همیشه با خودم می گویم که خدای آسمان ها می خواست با این کارش به من ثابت کند که از زندگی ات لذت ببر خبری اینجا نیست ولی من خر بودن خودم را باید همه جا ثابت کنم و به او بفهمانم که از مرگ خودم لذت می برم چون که در زندگی من هیچ خبری و هیچ بویی از زندگی و زندگانی نیست !
کسی که سکوت می کند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف می زنیم
باخته ایم .

نمایه کاربر
arabim1t

نام: مروه شرويني

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۲/۲۷ - ۱۴:۵۹


پست: 314

سپاس: 22

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط arabim1t »

استاد مي‌پرسد:«آیا شیطان وجود داره؟ آیا خدا شیطان رو خلق کرده؟».
شاگردی با قاطعیت پاسخ مي‌دهد:«بله او خلق کرده.».
استاد مي‌گويد:«مطابق قانون(کردار ما نمایانگر ماست.)، خدا نیز شیطان است.».
دانشجو مي‌پرسد:«استاد! سرما وجود داره؟».
پاسخ مي‌دهد:«البته! تا کنون حس نکرده‌ای؟.».
دانشجويان مي‌خندند. مرد جوان مي‌گويد:«در واقع نبود گرما را سرما مي‌ناميم؛ درسته؟». استاد تأييد مي‌كند.
دانشجو مي‌پرسد:«استاد! تاریکی وجود داره؟».
استاد مي‌گويد:«البته!».
مي‌گويد:«بازم اشتباه کردین؛ تاریکی در حقیقت نبود نوره. نور رو مي‌شه آزمایش کرد اما تاریکی رو نمی‌شه.».
مي‌پرسد:«استاد! شیطان وجود داره؟».
پاسخ مي‌دهد:«البته!».
دانشجو مي‌گويد:«هر جا خدا حاكم باشه شيطون نيست؛ هر جا نباشه هست.».
دانشجو آلبرت انيشتن است.
سلام مسافر!
آمدی شهر ما را تماشا کنی یا شهر ما تو را تماشا کند؟

نمایه کاربر
arabim1t

نام: مروه شرويني

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۲/۲۷ - ۱۴:۵۹


پست: 314

سپاس: 22

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط arabim1t »

دو دانشجو از استادشان مي‌پرسند:«منطق چیه؟».
استاد مثالي مي‌زند:«دوتا دانشجو مي‌يان پيش من؛ يكي خيلي تميز و يكي خيلي كثيف. بهشون مي‌گم حموم كنن؛ کدومشون این کار رو مي‌كنن؟».
جواب مي‌دهند:«خوب معلومه؛ کثیفه!».
استاد مي‌گويد:«نه! تمیزه. چون عادت داره حموم كنه.».
با تأكيد مي‌پرسد:«پس كي؟».
مي‌گويند:«تميزه.».
استاد مي‌گويد:«نه! كثيفه به حموم احتياج داره. درسته؟».
مي‌گويند:«بله استاد!».
استاد مي‌گويد:«خوب كي مي‌ره حموم؟».
مي‌گويند:«كثيفه.».
مي‌گويد:«نه ديگه! هر دو مي‌رن حموم؛ تميزه عادت داره؛ كثيفه احتياج.».
مي‌گويند:«بله استاد درسته.».
مي‌گويد:«نه ديگه! هيچ كدوم نمي‌رن! تميزه تازه حموم بوده و كثيفه هم به كثافت عادت كرده.».
مانده‌اند تأييد كنند يا نه. به هم نگاهي مي‌كنند و به استاد مي‌گويند:«ما كه نفمهيديم كدوم حرفتون رو قبول كنيم.».
مي‌گويد:«منطق يعني همين!».
سلام مسافر!
آمدی شهر ما را تماشا کنی یا شهر ما تو را تماشا کند؟

نمایه کاربر
arabim1t

نام: مروه شرويني

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۲/۲۷ - ۱۴:۵۹


پست: 314

سپاس: 22

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط arabim1t »

پدر دست بردار نيست. او فرزندش را از اين مكتب به آن مكتب مي‌برد كه درس بخواند.
در هر مكتبي بچه دعا مي‌كند معلم بميرد و مي‌ميرد. معلمي ديگر می آید؛ باز دعا مي‌كند و معلم می میرد . مكتب بعدي؛ پسر باز دعا مي‌كند. مكتب‌دار مي‌گويد:«اگه مي‌خواي راحت شي، دعا كن بابات بميره! و الا اين معلم بميره يك معلم ديگه.».
سلام مسافر!
آمدی شهر ما را تماشا کنی یا شهر ما تو را تماشا کند؟

ata1956

نام: اصغر طراح

عضویت : جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۶ - ۱۹:۲۲


پست: 0



Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط ata1956 »

به به، چه نمازی !
فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست
سجاده زردوز که محراب دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!
از کمیتِ کار که هر روز سه وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!
این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای دلبر من! تا غم وام است و تورم
محراب به یاد خم ابروی شما نیست
بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست!
از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست
به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند!

ata1956

نام: اصغر طراح

عضویت : جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۶ - ۱۹:۲۲


پست: 0



Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط ata1956 »

سلام روشنفکر

به اشک چشمان ما می خندی که ابلهان!

چگونه بر جنازه ای می گریید که 1400 سال پیش به دل خاک رفت؟

پکی به سیگارت می زنی و از میان هاله دود حکم محکومیت مارا

در فیس بوک صادر می کنی که این بساط همه بساط تظاهراست

و غذای به اصطلاح حسینی اش به شکم ، شکم سیران یزیدی ریخته

می شود لبی به قهوه ات تر میکنی و انسانیت این


مردم را از ریشه می زنی که شما اگر انسان بودید خرج نمی دادید و

خرجش را خرج هم میهنان زلزله زده مان می کردید!

عزیز دلم برای تکمیل بساط خنده ات، به جمع ما بیش از 2 میلیارد

مسیحی را اضافه کن که هر یکشنبه در کلیسا بر مسیحی صلیب می

کشند که 2500 سال پیش بر صلیب کشیده شد

به خودت تکانی بده ، به حماسه سازیهایت در دنیای مجازی خاتمه بده،

به دنیای واقعی این مردم بیا و ببین که چه خیل گرسنگانی که این شبها

در همین بساطها سیر می شوند

و درک کن که این غذا برای بعضی غذای روح است و شکم سیران

حاجتمند گاهی به آن گرسنه ترند تا گرسنگان حاجت روا .

گفتی این پول را خرج زلزله زده ها کنیم که این نقد از تو بر ما قبول ،

بهتر است از خرج و برج اضافی و تجملات غیر حسینی اش کم شود

و در خیر دیگری مصرف ،

اما این نقد هم از من به تو یادگاری که بد نمی شود تو هم کمی

از سفر تایلند و ترکیه ات کم کنی و از ولخرجیهایت در فاحشه خانه های

کشورهای شمالی و جنوبیه حوضه خلیج فارس که با پول ما ایرانیها آباد

شده اند کمی فقط کمی بکاهی و آن را در امور خیریه مصرف کنی ...

عزیز دلم ، من دوستی دارم متعصب افراطی که می گوید در میان این

همه تفکر زیبا در جهان حرف فقط حرف من است و دین فقط دین من ،

همیشه آرزو میکنم که قدرت از دستان او ستانده شود که من از او بس

می ترسم ،

و امروز دعا می کنم که قدرت هیچ وقت به دستان تو نیافتد که من از تو

بیشتر می ترسم ..

no-name

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۹۱/۹/۳۰ - ۱۴:۲۹


پست: 234

سپاس: 88

Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط no-name »

پاسخ‏های جالب یک فیزیک‏دان

«توضیح دهید که چگونه می توان با استفاده از یک فشارسنج، ارتفاع یک آسمان‏خراش را اندازه گرفت؟»
سؤال بالا یکی از سؤالات امتحان فیزیک در دانشگاه کپنهاگ بود.
یکی از دانشجویان چنین پاسخ داد: «به فشارسنج یك نخ بلند می‏بندیم. سپس فشارسنج را از بالای آسمان‏خراش طوری آویزان می‏کنیم که سرش به زمین بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه طول فشارسنج خواهد بود!»
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر می‏آمد که مصحح بدون تأمل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولی دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجدیدنظر در نمره خود کرد. یکی از اساتید دانشگاه به عنوان قاضی تعیین شد و قرار شد که تصمیم نهایی را او بگیرد.
نظر قاضی این بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است؛ ولی نشان‏گر هیچ‏گونه دانشی نسبت به اصول علم فیزیک نیست. سپس تصمیم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طی فرصتی شش دقیقه‏ای، پاسخی شفاهی ارائه دهد که نشان‏گر حداقل آشنایی او با اصول علم فیزیک باشد.
دانشجو در پنج دقیقه اول ساکت نشسته بود و فکر می‏کرد. قاضی به او یادآوری کرد که زمان تعیین شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندین روش به ذهنش رسیده، ولی نمی‏تواند تصمیم‏گیری کند که کدام یک بهترین است.
قاضی به او گفت که عجله کند؛ دانشجو پاسخ داد: «روش اول این است که فشارسنج را از بالای آسمان‏خراش رها کنیم و مدت زمانی که طول می‏کشد به زمین برسد را اندازه‏گیری کنیم. ارتفاع ساختمان را می‏توان با استفاده از این مدت‏زمان و فرمولی که روی کاغذ نوشته‏ام محاسبه کرد.»
«به فشارسنج یك نخ بلند می‏بندیم. سپس فشارسنج را از بالای آسمان‏خراش طوری آویزان می‏کنیم که سرش به زمین بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه طول فشارسنج خواهد بود!»
دانشجو بلافاصله افزود: «ولی من این روش را پیشنهاد نمی‏کنم؛ چون ممکن است فشارسنج خراب شود!»
«روش دیگر این است که اگر خورشید می‏تابد، طول فشارسنج را اندازه بگیریم؛ سپس طول سایه فشارسنج را اندازه بگیریم و آن‏گاه طول سایه ساختمان را اندازه بگیریم. با استفاده از نتایج و یک نسبت هندسی ساده می‏توان ارتفاع ساختمان را اندازه‏گیری کرد. رابطه این روش را نیز روی کاغذ نوشته‏ام.»
«ولی اگر بخواهیم با روشی علمی‏تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگیریم، می‏توانیم یک ریسمان کوتاه را به انتهای فشارسنج ببندیم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمین و سپس در پشت‏بام آسمان‏خراش به نوسان درآوریم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نیروی گرانش دو سطح به دست آوریم. من رابطه‏های مربوط به این روش را که بسیار طولانی و پیچیده‏اند، در این کاغذ نوشته‏ام.»
«آها! یک روش دیگر که چندان هم بد نیست: اگر آسمان‏خراش پله اضطراری داشته باشد، می‏توانیم با استفاده از فشارسنج، سطح بیرونی آن را علامت‏گذاری کرده و بالا برویم و سپس با استفاده از تعداد نشان‏ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را به دست بیاوریم!»
«ولی اگر شما خیلی سرسختانه دوست داشته باشید که از خواص مخصوص فشارسنج برای اندازه‏گیری ارتفاع استفاده کنید، می‏توانید فشار هوا در بالای ساختمان را اندازه‏گیری کنید؛ سپس فشار هوا در سطح زمین را اندازه‏گیری کنید؛ سپس با استفاده از تفاضل فشارهای حاصل، ارتفاع ساختمان را به دست بیاورید.»
«ولی بدون شک بهترین راه این است که در خانه سرایدار آسمان‏خراش را بزنیم و به او بگوییم که اگر دوست دارد صاحب این فشارسنج خوشگل بشود، می‏تواند ارتفاع آسمان‏خراش را به ما بگوید تا فشارسنج را به او بدهیم!»
دانشجویی که داستان او را خواندید، نیلز بور، فیزیک‏دان دانمارکی بود.
دین افیون توده ها

نمایه کاربر
2ro

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۵ - ۱۹:۲۶


پست: 0



Re: داستان های کوتاه اما پر معنی

پست توسط 2ro »

نادان
گیزلا السنر

‏آن‌ها در کنار یکدیگر بودند و همه به یک اندازه می‌دانستند و باور داشتند آنچه می‌دانند بسیار است. یکی در میان‌شان بود که به اندازه‌ی آن‌ها نمی‌دانست و به او می‌گفتند نادان. او تریبول[2] بود. وقتی شنید نادان است، فروتن شد، خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند.

‏اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آنچه نمی‌توانست بفهمد، حرف زدند. می‌دیدند تریبول چه رنجِ زیادی می‌برد و خشنود بودند از این‌که آن‌هایند که او را می‌رنجانند.
‏اما جهان دگرگون شد و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان، بسیار نادان‌تر از او و تریبول می‌خواست به خاطر آنچه دیگران بر سرش آورده ‏بودند، انتقام بگیرد. طوری ‏با آن‌ها حرف می‌زد که نمی‌فهمیدند، زیرا آنچه او می‌دانست، نمی‌دانستند. اما آن‌ها او را تحسین می‌کردند و هیچ‌کس به خاطر آنچه خود نمی‌دانست و تریبول می‌دانست، خجالت نمی‌کشید و تریبول با آن‌ها همدردی می‌کرد و نمی‌توانست آن‌ها را برنجاند. او می‌دانست که همیشه جور دیگر و تنها بوده است و با ترس، در انتظار زمانی ‏بود که روزگاری بازخواهد گشت - این را دقیقاً می‌دانست - زمانی که جهان بار دیگر دیگرگون می‌شود و دیگران باز هم او را خواهند رنجاند.

ارسال پست