داستان های جالب

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
Roamer

عضویت : جمعه ۱۳۸۷/۷/۱۲ - ۲۰:۲۵


پست: 1658

سپاس: 44

Re: داستان های جالب

پست توسط Roamer »

anishtain313 نوشته شده:این فقط داستانه و خواهشا خورده نگیرید smile034

زیباترین چیز در دنیا

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی با ارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.
فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.
شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود:
این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند.
smile072

نمایه کاربر
Siavash-pzr

محل اقامت: تهران

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۹/۵/۱۲ - ۱۱:۱۹


پست: 490

سپاس: 37

Re: داستان های جالب

پست توسط Siavash-pzr »

در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .

تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد !

ده فرمان :

1- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .

2- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .

3- هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .

4- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .

5- هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .

6- هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .

7- هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .

8- هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .

9- هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .

10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

پس از آن

سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت ،

تا اینکه روزی شیطان ، چاره ای اندیشید .

او گفت :

ای دوستان ، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم

اما

به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهم داد

و ده فرمان چنین شد :

1- هیچ انسانی ، انسان مؤمن دیگر را نکُشد .

2- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .

3- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .

4- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .

5- هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .

6- هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .

7- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید .

8- هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .

9- هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .

10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر اینکه بسیار مؤمن باشد !


و اینک ای دوستان

به سوی انسانها بروید و به وسوسه بپردازید

و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند .
شاید این جهان، جهنم جهانی دگر است...

نمایه کاربر
galaxy121

محل اقامت: تهران

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۹/۷/۲۶ - ۱۰:۲۷


پست: 97

سپاس: 3

Re: داستان های جالب

پست توسط galaxy121 »

خوب بود! smile072
Building bridge,better than wall.

نمایه کاربر
Siavash-pzr

محل اقامت: تهران

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۹/۵/۱۲ - ۱۱:۱۹


پست: 490

سپاس: 37

Re: داستان های جالب

پست توسط Siavash-pzr »

galaxy121 نوشته شده:خوب بود! smile072
smile072
شاید این جهان، جهنم جهانی دگر است...

نمایه کاربر
s.baran2020

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۰/۱/۱۴ - ۱۶:۵۴


پست: 50

سپاس: 17

Re: داستان های جالب

پست توسط s.baran2020 »

پادشاه و تخته سنگ
________________________________________
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد، حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
smile072
پروردگارا...
به من
آرامشي ده
تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم
دليري ده
تا تغيير دهم آنچه را كه مي توانم تغيير دهم
بينش ده
تا تفاوت اين دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنيا و مردم آن
مطابق ميل من رفتار كنند


(جبران خليل جبران )

******************************************
آنچه کرم ابریشم پایان دنیا می پندارد، در نظر پروانه آغاز زندگی است.

نمایه کاربر
galaxy121

محل اقامت: تهران

عضویت : دوشنبه ۱۳۸۹/۷/۲۶ - ۱۰:۲۷


پست: 97

سپاس: 3

Re: داستان های جالب

پست توسط galaxy121 »

s.baran2020 نوشته شده:پادشاه و تخته سنگ
________________________________________
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد، حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
smile072
اگه واقعا اینجوری بود خیلی خوب میشد،ولی زندگی که به ما چیزدیگه ای رو داره ثابت میکنه smile052
Building bridge,better than wall.

نمایه کاربر
نسيم*7*

محل اقامت: آنلا

عضویت : شنبه ۱۳۸۶/۱۱/۶ - ۱۴:۰۸


پست: 595

سپاس: 28

Re: داستان های جالب

پست توسط نسيم*7* »

Siavash-pzr نوشته شده:در روزگاران قدیم انسانها بسیار به هم ظلم کردند و سیاهی و تباهی به نهایت خود رسید .

تا اینکه کتیبه ای از سوی پروردگارشان بر آنان نازل شد !

ده فرمان :

1- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نکُشد .

2- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تجاوز نکند .

3- هیچ انسانی ، به انسان دیگر دروغ نگوید .

4- هیچ انسانی ، به انسان دیگر تهمت نزند .

5- هیچ انسانی ، از انسان دیگر غیبت نکند .

6- هیچ انسانی ، مال انسان دیگر را نخورد .

7- هیچ انسانی ، به انسان دیگر زور نگوید .

8- هیچ انسانی ، بر انسان دیگر برتری نجوید .

9- هیچ انسانی ، در کار انسان دیگر تجسس نکند .

10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد !

پس از آن

سالیان سختی بر شیطان و همدستانش گذشت ،

تا اینکه روزی شیطان ، چاره ای اندیشید .

او گفت :

ای دوستان ، کلمه ای یافته ام که بسیار از او بیزارم

اما

به زودی با افزودن تنها همین یک کلمه به ده فرمان ، همه چیز را به سود خودمان ، تغییر خواهم داد

و ده فرمان چنین شد :

1- هیچ انسانی ، انسان مؤمن دیگر را نکُشد .

2- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تجاوز نکند .

3- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر دروغ نگوید .

4- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر تهمت نزند .

5- هیچ انسانی ، از انسان مؤمن دیگر غیبت نکند .

6- هیچ انسانی ، مال انسان مؤمن دیگر را نخورد .

7- هیچ انسانی ، به انسان مؤمن دیگر زور نگوید .

8- هیچ انسانی ، بر انسان مؤمن دیگر برتری نجوید .

9- هیچ انسانی ، در کار انسان مؤمن دیگر تجسس نکند .

10- هیچ انسانی ، انسان دیگر را نپرستد ! مگر اینکه بسیار مؤمن باشد !


و اینک ای دوستان

به سوی انسانها بروید و به وسوسه بپردازید

و کاری کنید که هیچ کس ، هیچ کس را مؤمن نپندارد ، جز آنان که از دنیا رفته اند .
عالی بود smile072
"هر چه كمتر شود فروغ حيات،رنج را جانگداز تر بيني"
"سوي مغرب چو رو كند خورشيد،سايه ها را درازتر بيني"
"رهي معيري"

نمایه کاربر
sonya

محل اقامت: ستار خان لار یورده

عضویت : چهارشنبه ۱۳۹۰/۱/۱۰ - ۲۳:۴۲


پست: 93




تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط sonya »

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود

که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود

و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.



پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید:

آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و….

سپس نفس عمیقی کشید و گفت:



بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود

و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه

رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود

و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت:

آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش

توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد

و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود . . .
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من ایی که نیستم
...................................................................................................................

چهار چیز است که نمی توان آنها را برگرداند:

1- حرف پس از گفتن .

2- زمان پس از گذشتن .

3 - سنگ پس از رها شدن .

4- موقعیت پس از پایان یافتن

نمایه کاربر
anikaa

محل اقامت: نیشابور

عضویت : شنبه ۱۳۸۹/۸/۲۹ - ۱۷:۰۵


پست: 121

سپاس: 36

Re: داستان های جالب

پست توسط anikaa »

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات .

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند

ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

smile072
کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم بعد می فهمیم که خیلی دیر شده . . .

نمایه کاربر
شلغم الدین

عضویت : شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۲ - ۱۸:۳۹


پست: 589

سپاس: 111

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط شلغم الدین »

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

...(!)
«موآیِ» قبیله‌ی بغلی در تلفظ «ر» مشکل دارد
املت نامه

«صلام بر تو باد. من سه‌شنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم...» امضاء: مسیح مصلوب
نیچه

نمایه کاربر
kavak

عضویت : جمعه ۱۳۹۰/۳/۶ - ۱۳:۳۵


پست: 5



Re: داستان های جالب

پست توسط kavak »

شلغم الدین نوشته شده:به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

...(!)
smile058 خیلی جالب بود. smile020
بزرگ مرد عالم امام حسین ( علیه السلام ):

اگر دین ندارید لااقل ازاده باشید

نمایه کاربر
einstein313

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۸۹/۱۰/۵ - ۲۰:۱۱


پست: 1054

سپاس: 91

Re: داستان های جالب

پست توسط einstein313 »

داستانی جالب در مورد خداشناسی

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوی جالبی بين آنها در گرفت.
آنها به موضوع <<خدا>>رسیدند
آرايشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسيد :چرا؟
آرايشگر گفت : کافی است به خيابان بروی تا ببينی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آيا اين همه مريض می شدند؟
بچه های بی سرپرست پيدا می شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد اين چيز ها وجود داشته باشند.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد؛چون نمی خواست جروبحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بيرون رفت.
در خيابان مردی را ديد با موهای بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده و ...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:
به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر با تعجب گفت:چرا چنين حرفی می زنی؟
من اين جا هستم،همين الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت : نه!!! آرايشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند،
هيچ کس مثل مردی که آن بيرون است، با موهای بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمی شد.
آرايشگر گفت : نه بابا ؛ آرايشگر ها وجود دارند،
موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تاييد کرد: دقيقا! نکته همين است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند.
برای همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
اللهم العن قاتلیک یا فاطمه الزهرا

اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ( علیه السلام ) ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ


اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً


اسلام به ذات خود ندارد عیبی .......... هر عیب که هست از مسلمانی ماست

نمایه کاربر
einstein313

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۸۹/۱۰/۵ - ۲۰:۱۱


پست: 1054

سپاس: 91

Re: داستان های جالب

پست توسط einstein313 »

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده....!!
بابی
اللهم العن قاتلیک یا فاطمه الزهرا

اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ، وَآخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ ( علیه السلام ) ، وَشٰايَعَتْ وَبٰايَعَتْ وَتٰابَعَتْ عَلىٰ قَتْلِهِ


اَللّٰهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً


اسلام به ذات خود ندارد عیبی .......... هر عیب که هست از مسلمانی ماست

نمایه کاربر
s.baran2020

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۰/۱/۱۴ - ۱۶:۵۴


پست: 50

سپاس: 17

Re: داستان های جالب

پست توسط s.baran2020 »

چهارفصل زندگی

مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد كه در فاصله اي دور از خانه اش روييده بود.

پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به كنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف كنند.

پسر اول گفت: درخت زشتي بود، خميده و درهم پيچيده.

پسر دوم گفت: نه ... درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شكفتن.

پسر سوم گفت: نه ... درختي بود سرشار از شكوفه هاي زيبا و عطر آگين ... و باشكوهترين صحنه اي بود كه تا به امروز ديده ام.

پسر چهارم گفت: نه !!! درخت بالغي بود پر از ميوه ها ... پراز زندگي و زايش!

مرد لبخندي زد و گفت: همه شما درست گفتيد، اما هريك از شما فقط يك فصل از زندگي درخت را ديده ايد!

شما نمي توانيد در باره يك درخت يا يك انسان بر اساس يك فصل قضاوت كنيد: همه حاصل آنچه هستند، و لذت، شوق و عشقي كه از زندگيشان برمي آيد فقط در انتها نمايان مي شود، وقتي همه فصل ها آمده و رفته باشند!

اگر در زمستان تسليم شويد، اميد شكوفائي «بهار»، زيبايي «تابستان» و باروري «پاييز» را از كف داده ايد!

مبادا بگذاري درد و رنج يك فصل، زيبايي و شادي تمام فصل هاي ديگر را نابود كند!

زندگي را فقط با فصل هاي دشوارش نبين، در راههاي سخت پايداري كن، لحظه هاي بهتر بالاخره از راه مي رسند!

smile072
پروردگارا...
به من
آرامشي ده
تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم
دليري ده
تا تغيير دهم آنچه را كه مي توانم تغيير دهم
بينش ده
تا تفاوت اين دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنيا و مردم آن
مطابق ميل من رفتار كنند


(جبران خليل جبران )

******************************************
آنچه کرم ابریشم پایان دنیا می پندارد، در نظر پروانه آغاز زندگی است.

نمایه کاربر
s.baran2020

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۹۰/۱/۱۴ - ۱۶:۵۴


پست: 50

سپاس: 17

Re: داستان های جالب

پست توسط s.baran2020 »

" قضاوت زود "

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.
smile072
پروردگارا...
به من
آرامشي ده
تا بپذيرم آنچه را كه نمي توانم تغيير دهم
دليري ده
تا تغيير دهم آنچه را كه مي توانم تغيير دهم
بينش ده
تا تفاوت اين دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنيا و مردم آن
مطابق ميل من رفتار كنند


(جبران خليل جبران )

******************************************
آنچه کرم ابریشم پایان دنیا می پندارد، در نظر پروانه آغاز زندگی است.

ارسال پست