داستان های جالب

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد...

رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت:

«شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تونبفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...

مرد جواب داد:

«اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

رئیس هیئت مدیره گفت:

«متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین.و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.

تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره.

یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت.

در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه.

این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.

مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.

در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد.

به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست.

شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره.

به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد.

وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»


نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید:

«شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین..

میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت...
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

توی گمرک بین المللی یک دختر خوشگل که یه موصاف کن برقی نو از یه کشور دیگه خریده بوده از یه پدر روحانی میخواد کمکش کنه که این موصاف کن رو تو گمرگ زیر لباسش بزاره و بیرون ببره تا خانم خوشگله مالیات نده.
پدر روحانی میگه: باشه ولی بشرطه اینکه اگه پرسیدن من دروغ نمیگم.
دختره که چاره نداشته میگه باشه.
دم گمرگ مامور میپرسه: پدر چیزی با خودت داری که اظهار کنی؟
پدر روحانی میگه: از سر تا کمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شک میکنه و میپرسه: از کمر تا زمین چطور؟
پدر روحانی میگه: یه وسیله جذاب کوچیک که زنها دوست دارن استفاده کنن ولی باید اقرار کنم که تا حالا بی استفاده مونده.
مامور با خنده میگه: خدا پشت و پناهت پدر. برو…
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵طبقه بودکه دختر ها به
انجا می رفتن و شوهری برای خود می گرفتن.
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید
کند و به هر طبقه که می رفت دیگه نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتن در طبقه اول نوشته بوداین مردان شغل خوب
و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری
بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی
و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م م طبقه بالاتر چه جوری؟

طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درامد زیاد بچه های دوست داشتنی و
چهره ای زیبا ودرکار خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز
ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟

طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درامد زیاد بچه های دوست داشتنی
چهرهای زیبا و در کار خانه به همسر خود کمک می کنند هدفی عالی در زندگی دارند.


دختر:وای چه قرد خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟پس رفتن به طبقه پنجم
طبقه پنجم:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستنند.و
از اینکه به مرکز ما امدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
محمد پاسگال

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۹/۵/۲۶ - ۱۲:۴۳


پست: 139

سپاس: 1

جنسیت:

Re: داستان های جالب

پست توسط محمد پاسگال »


سامسونگ ۵۰ رویای طلایی Close
تبلیغات در بلاگ اسکای
سه شنبه 16 شهریور ماه سال 1389
هیچوقت زود قضاوت نکن

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...

که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
جیمز البرت انیشتین:اگر کسی میخواهد دانشمند شود باید تخیلی کودکانه داشته باشد
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

خمس و زکات یادت نره

1- حدودا یك قرن قبل قند از كشور بلژیك به ایران صادر می شد . به دلیل مسائلی كه میان روحانیون و یكی از اتباع بلژیك پیش آمده بود فتوای حرام بودن قند صادر شده بود و كسی قند نمی خورد. یكی از تجار كه قندهایش رو دستش مانده بود به سراغ یكی از مراجع رفت و با تقدیم خمس و زكات مشكل را برای وی مطرح كرد. بعد از آن بر فتوای قبلی تبصره ای صادر شد كه حرام بودن قند وقتی است كه مستقیما در دهان گذاشته شود ، اگر قند را پیش از گذاشتن در دهان در چای بزنید حلال می شود . ……. هنوز هم بسیاری از افراد مسن بدون آنكه دلیل آن را بدانند ،قبل از آنكه قند را در هان بگذارند آن را در استكان چای فرو می برند

2- در دهه 40 خورشیدی نوشابه های پپسی كولا وارد بازار ایران ، شایعاتی مبنی بهایی بودن مالك شركت توزیع كننده این نوشابه ها بر سر زبان ها افتاد و فتوایی مبنی بر حرام بودن خوردن پپسی كولا صادر شد. شركت توزیع كننده كه نمی خواست بازار را از دست بدهد خمس و زكات متعلقه را دو دستی تقدیم یكی از مراجع كرد تا تبصره ای بر این فتوا نوشته شود كه خوردن نوشابه های پپسی با شیشه حرام است اگر در لیوان ریخته شود حلال می گردد ……
3- در دهه 50 خورشیدی ماشین های لباس شویی وارد بازار ایران شد. خانواده های ایرانی كه به احكام دینی پایبندی زیادی داشتند حاضر به خریداری این محصول نبودند چون به اعتقاد آنها آب موجود در محفظه این ماشین كمتر از حد شرعی آب كر (سه وجب طول ،در سه وجب عرض ، در سه وجب ارتفاع) است و نجاست لباس ها را از بین نمی برد . اینبار تاجر مذكور خودش پیش قدم شد و با تقدیم خمس و زكات توانست فتوایی بر كر بودن آب لوله كشی شهر كه به دستگاه لباسشویی می ریزد بدست بیاورد
*مدت ها است كه فتوا ها مراجع اثر خود را از دست داده اند و در عوض نهادهای دولتی فتوا های موثر صادر می كنند .

4- چند سال قبل تیر آهن های چینی وارد گمرك های ایران شدند و اداره استاندارد فتوا داد كه این تیر آهن ها غیر مقاوم هستند و نباید وارد بازار شوند . همین امر باعث گرانی بی سابقه آهن در بازار كشور شد. تاجری كه از چین آهن وارد كرده بود به سراغ رئیس محترم استاندارد رفت و مانند اسلاف خود وجهی را در قالب خمس و زكات (یا چیز دیگری شبیه به باج) به ایشان تقدیم كرد و به فاصله چند ماه مشكل تیرآهن های مانده در گمرك حل شد و روانه بازار شدند.
5- مدتی قبل شركتی به نام تجاری محسن برنج های هندی را در بسته بندی های با برند خود وارد بازار كرد و با تبلیغ گسترده توانست بازار كشور حتی استان های گیلان و مازندران كه در آنها برنج كشت می شود را تسخیر كند. این برنج ها قدری مشكوك بودند چون در هر دمایی كه پخته می شدند بازهم به هم نمی چسبیدند .با توجه به وجود نشاسته درون برنج چنین چیزی قدری عجیب به نظر می رسید. یك نفر بیكار در مركز تحقیقات برنج برای پی بردن به راز این برنج ها آنها را در یكی از آزمایشگاه های وابسته به مركز استاندارد آزمایش كرد و در آن مواد سمی خطرناك مانند آرسنیك و سرب مشاهده كرد. این خبر رسانه ای شد و تبلیغ برای این برنج ممنوع شد. و عده ای تقاضای جمع آوری این برنج از بازار را داشتند .
مالك برند محسن مقدار متنابهی خمس و زكات (یا هر اسم دیگری كه شما روی آن می گذارید ) را تقدیم رئیس سازمان استاندارد كرد تا او نه تنها شخص بیكاری كه این برنج ها را آزمایش كرده بود توبیخ كند بلكه قهرمانانه از سلامت این برنج ها دفاع كند.
حتی خود هندی ها هم اعلام كردند كه برنج های صادراتی شان آلوده است اما رئیس محترم استاندارد كه می خواست وجه دریافتی اش حلال باشد هندی هارا دیوانه های متوهم دانست و خوردن برنج های هندی را بدون اشكال اعلام كرد. (البته اگر همسر خود ایشان از این برنج ها خریداری كند احتمالا بادریافت طلاق راهی منزل پدر شان خواهد شد )
البته مالك برنج محسن راه رسم خمس و زكات دادن را به نیكی می داند . و نه تنها برنج های آن از بازار جمع نشد كه توانست با تقدیم مقداری از این خمس و زكات به رئیس سازمان صداو سیما دستور العمل قبلی ایشان مبنی بر ممنوعیت تبلیغ برنج خارجی در رادیو و تلویزیون ( كه در حالت جو گیری ایشان صادر شده بود) را ملغی كند و اكنون تبلیغات این برنج به صورت گسترده تر از سابق از رادیو و تلویزیون پخش می شود .

………..و این داستان پرداخت به موقع خمس و زكات ادامه دارد
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ''شجاعت يعني چه؟'' محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت يعني اين'' و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند. فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
راديكال! smile039
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

زيپتو بكش

سر یکی از کلاس ها توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو - سه جلسه اول ،
ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :
استاد ! خسته نباشید !!!
استاد هم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میداد و عین
خیالش نبود !
یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدش !
به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفت :
خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!
همه کلاس منفجر شدن از خنده ،
نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!
هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیديمش توی دانشگاه !!!
نتیجه اخلاقی : حواستون جمع استادای جوون دانشگاه باشه !
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم، سرپناه بی کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بود؟؟

خدا گفت: ماری در راه لانه*ات بود و تو خواب بودی. باد را گفتم لانه*ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی و زنده ماندی!!! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه محبتم دور کردم و تو ندانسته دشمنی پنداشتی.

گنجشک از خدا تشکر کرد و رفت اما مار لب به سخن گشود و گفت خدایا چرا باد را گفتی که لانه گنجشک را خراب کند تا گنجشک را برهاند؟*! اگر آنروز این گنجشک را شکار میکردم دختر زیبایم (مارکوچولو) از گرسنگی نمی مرد!!!

و خداوند فرمود مارکوچولوی تو اگر زنده میماند تبدیل به اژدهایی میشد که که اولین شکارش خود تو می بودی و بعد از آن دیگر این روال بین تمامی مارها پدیدار میشد که بعد از سن بلوغ پدر و مادر خود را میخوردند. خلاصه مارکوچولوی تو مارکپولو میشد و سردسته تمام مارهای مادر خوار...

مار هم از خدا تشکر کرد و رفت اما مار کوچولو گفت خدایا تو چرا تقدیر من را چنین کردی؟!! مگر چه میشد که من زنده میماندم ولی مثل بقیه مارها زندگی میکردم و مادر و پدرم را نمیخوردم؟!

خدا گفت تو الان در بهشتی وجایگاه خوبی داری پس شکرگذار باش

مارکوچولو گفت بهشت اصلا هم جای خوبی نیست! هر وقت فرشته ها مرا میبینند جیغ میزنند وای مار و فرار میکنند و هیچ کس مرا دوست ندارد

خدا گفت خوب اشکالی ندارد تو را تبدیل به دختر زیبایی میکنم تا کسی از تو نترسد

مارکوچولو گفت خوب نمیشد همون موقع که زنده بودم سرنوشت مرا جوری تنظیم میکردی که من هم زنده بمانم و هم مادر و پدرم را نخورم و هم خانه آن گنجشك كوچك را خراب نمی كردی؟؟؟؟

تو ای خدا واقعا نمی توانستی بدین گونه سرنوشت همه موجودات را چنان تنظیم می كردی ؟؟!

خدا گفت تو پدر منو درآوردی یه کلمه دیگه حرف بزنی نزدیا…

و خداوند مارکوچولو را تبدیل به دختر زیبایی كرد و در بهشت به عشق و حال پرداخت و كلی دوست پسر واسه خودش ردیف كرد و هر روز با یه دوست پسر ...
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
کاوه

نام: (radical) سابق

محل اقامت: تهران

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۶/۳/۲ - ۱۵:۳۱


پست: 2379

سپاس: 102

جنسیت:

تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط کاوه »

نبــوغ :
در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يك مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد . او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي ، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد .
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند :
پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايكس
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين ،* دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد .
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا ، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد :
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطی خالی را بادببرد !!!

جمله روز : هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است.
[center]کاربر گرامی در صورت مشاهده پستهای ناقض قوانین آن را توسط کلید ! به مدیریت اطلاع دهید

نمایه کاربر
آیاز

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۷/۱۱/۱ - ۱۰:۱۱


پست: 1038

سپاس: 20


تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط آیاز »

radical نوشته شده:در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگزاري امتحانات سال ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که ''شجاعت يعني چه؟'' محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : ''شجاعت يعني اين'' و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته بود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند. فكر ميكنيد اون دانش آموز چه كسي مي تونست باشه؟
راديكال! smile039
smile026
تانري اولوب
باريش اولسا...
قاييداجاقدير
_____________________
برگردان فارسي:

خدا مرده اما
اگر صلح باشد...
باز خواهد گشت
«آلما يولو»

نمایه کاربر
آیاز

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۷/۱۱/۱ - ۱۰:۱۱


پست: 1038

سپاس: 20


تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط آیاز »

گل سرخي براي محبوبم...



" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود.از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود,اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد:

"دوشيزه هاليس مي نل" .

با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند." جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .

هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراين راس ساعت 7 " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :

" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .

او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود ,

اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود ,

دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .



به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تانري اولوب
باريش اولسا...
قاييداجاقدير
_____________________
برگردان فارسي:

خدا مرده اما
اگر صلح باشد...
باز خواهد گشت
«آلما يولو»

نمایه کاربر
مهرداد پرويز

محل اقامت: تهران

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۶/۵/۱۶ - ۰۸:۳۸


پست: 208

سپاس: 5


تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط مهرداد پرويز »

narges e نوشته شده:این داستان واقعی استدوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! پشمم ریخت. داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود
smile058 smile058 smile058
بسیاری از اعتقادات ما همانند حکایت آفرینش کائنات است:"هیچکس حضور نداشت...هیچ کس شاهد هیچ چیز نبود...
با این حال عجیب است که همه می دانند چه وقایعی روی داد!!!"
(خوزه ساراماگو)

نمایه کاربر
آیاز

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۷/۱۱/۱ - ۱۰:۱۱


پست: 1038

سپاس: 20


تماس:

Re: داستان های جالب

پست توسط آیاز »

مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی “اتاق عمل”.
چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند…
دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده. ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم… باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی، روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی… اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده…
با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد. سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.
با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.
دکتر: هه ! نگران نباش! شوخی کردم… زنت همون اولش مُرد!!!!
تانري اولوب
باريش اولسا...
قاييداجاقدير
_____________________
برگردان فارسي:

خدا مرده اما
اگر صلح باشد...
باز خواهد گشت
«آلما يولو»

نمایه کاربر
termeh

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۷/۵/۹ - ۲۲:۳۴


پست: 448

سپاس: 3

Re: داستان های جالب

پست توسط termeh »

یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود ..

در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند حضرت عزرائیل رو دید و پرسید:

آیا وقت من تمام است؟

حضرت عزرائیل گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد

کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم .

فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!

از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت
که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.

بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .

وقتی با حضرت عزرائیل روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

حضرت عزرائیل جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!
نسل من و تو نسلی بود که یواشکی بوسید ، نوشید ، خندید ، حرف زد ، فکر کرد ، اعتراض کرد ، گریه کرد ، آرزو کرد ، دعا کرد ، درد و دل کرد ، انتخاب کرد ، عاشق شد


به سلامتی " یــواشــکــی " که اگه نبود ، نسل من و تو منقرض میشد

نمایه کاربر
محمد پاسگال

عضویت : سه‌شنبه ۱۳۸۹/۵/۲۶ - ۱۲:۴۳


پست: 139

سپاس: 1

جنسیت:

Re: داستان های جالب

پست توسط محمد پاسگال »

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد. smile058 smile058 smile058
جیمز البرت انیشتین:اگر کسی میخواهد دانشمند شود باید تخیلی کودکانه داشته باشد
محمد پاسگال:هيچ خدمتي صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوق نيست
http://www.zdhighschool.mihanblog.com

ارسال پست