مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

مدیران انجمن: parse, javad123javad

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

"شفيعی کدکنی از ايران رفت."
«تابناک»
http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=61756


بخوان به نام گل سرخ، در صحاري شب،
كه باغ ها همه بيدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا كبوتران سپيد
به آشيانه ي خونين دوباره برگردند

بخوان به نام گل سرخ، در رواق سكوت
كه موج و اوج طنينش ز دشت ها گذرد؛
پيام روشن باران،
زبام نيلي شب،
كه رهگذر نسيمش به هر كرانه برد.

ز خشك سال چه ترسي!
ـ كه سد بسي بستند:
نه در برابر آب،
كه در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور .....

در اين زمانه ي عسرت،
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب.
تو خامشي، كه بخواند؟
تو مي روي، كه بماند؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند؟
از اين گريوه به دور،
در آن كرانه، ببين:
بهار آمده،
از سيم خادار، گذشته.
حريق شعله ي گوگردی بنفشه چه زيباست!

هزار آينه جاري ست.
هزار آينه اينك، به همسرايي قلب تو مي تپد با شوق.
زمين تهي ست ز رندان،
همين تويي تنها
كه عاشقانه ترين نغمه را دوباره بخواني.
بخوان به نام گل سرخ، و عاشقانه بخوان:
"حديث عشق بيان كن، بدان زبان كه تو داني"
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
fargol

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۸۷/۴/۲ - ۱۱:۳۵


پست: 1846

سپاس: 35

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط fargol »

خروش جان اگر باز هم از کارهای مانی بگذارید خیلی خوب می شود. شعر یا متنی با صدای خودش و ... رو دارید؟
مرسی smile072
گر مِی نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غرّه بدان مشو که مِی می نخوری
صد لقمه خوری که مِی غلامست آن را

خیام بزرگ

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

گزارش رضا نافعی از کنسرت شنبه شب در کلن
شجریان!
این سبز بی پائیز و بی پایان




در باره تازگی ها و نو آوری های این سفر سخن گفته اند در باره ساز های نو، نوهنرمندان توانا و ....

اما آنچه مرا به تحسین بر می انگیزد انتخاب و ترکیب اشعار، بگونه ای است که اگر نیک بنگری، نمایشنامه ایست گویا و پر توان از آنچه رفته و می رود و آنچه باید گفت و کرد ... و این شکل بخشی به این مجموعه از کسی چون شجریان بر می آید که بر ادب و موسیقی میهنش نه تنها تسلط که تسلطی خلاق دارد.

در همین ایام فتنه انگیز و خونریز سرانجام انتظار بسر آمد. محمد رضاشجریان که به حق خواننده مردم لقب گرفته در تالار فیلارمونی شهر کلن در آلمان بر صحنه رفت. مردم از او انتظاراتی داشتند، انتظاراتی ناگفته، اما بگونه ای در دل ها جای گرفته. پس از هفته های خونین و آمیخته به درد و اشک، شجریان چه ارمغانی به همراه آورده؟ چه عرضه خواهد کرد؟

او از همان آغاز، در نخستین آواز، به تلویح و از زبان حافظ به توصیف جو حاکم بر ایران پرداخت .

در آستین مرقع پیاله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خونریز است

کسی نمی پرسید سخن از ندا می گوئی یا سهراب یا پیکر های شبانه دفن شده در بهشت زهرا. همه گوش بودند می شنیدند و می فهمیدند که اشاره او به کجاست. سپس هشدار حافظ را به صاحبان قدرت بر زبان آورد: گمان می کنید بر شما چه خواهد رفت؟ همان که بر دیگر جباران زورمند تاریخ رفت! همان که بر پادشاهان قدرتمندی چون کسری و خسروپرویز رفت.

مجوی عیش خوش از دورباژگون سپهر ! .....

آسمان چون غربالی است که از سوراخ های بیشمار آن خون جباران و ذرات خُرد شده سر و تاج آنان فرو می ریزد و شما که امروز بر تخت قدرت نشسته اید از این قاعده مستثنی نیستید.

شجریان برای خواندن این بیت صدا را بالابرد و با نوای شش دانگ صلا داد:

سپهر بر شده پرویز نیست خون افشان

آنگاه صدا را پائین آورد نجوا گونه خواند:

که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است



پس از این مدخل "پیام نسیم" آمد که می توان آنرا پرده دوم این نمایش موسیقائی دانست. ترانه ای باز هم با کلام حافظ که خطابش می تواند به راهیان امید و جویندگان روزگار نو باشد:

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

ازین باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

و آنگاه تعریضی به آلوده دستان دل سیاه:

میی دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش

و اشارتی به طعن حافظ به نابخردانی که آنانرا "بد بخت" می داند.

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی !

سپس پرده سوم: رهنمود .

این راهی است که تنها با مدد عشق می توان پیمود:

راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

پرسش و پاسخ :



مارا که می کشد؟



از چشم خود بپرس که ما را که می کشد؟

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست



سخن از کدام دل می گوید؟



به یاد کهریزک نمی افتید؟ بیاد چانه های شکسته، و بدن های پاره پاره؟

شکوه را از زبان بابا طاهر می شنویم:

فلک در قصد آزارم چرائی؟

گلم گر نیستی خارم چرائی؟

ته که باری زدوشم برنداری؟

میان بار، سر بارم چرائی؟

مرغ خوشخوان



آنگاه هنگام دلجوئی می رسد. هستند کسانی که از سیر حوادث روز سرخورده اند و شاید از دست یافتن به مقصود نومید گشته اند، خطاب به آنهاست که باز از قول حافظ می گوید:

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

....

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید

هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور



بخش دوم دردستگاه همایون



نخست در گفتگوئی با خود پرده از درون بر میدارد که مردم کیستند؟ با خود چه می گویند ؟ خود را چه می بینند و در پی چه هستند ؟



چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نئی دلبرا، خطا اینجاست



در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان در غوغاست

از آن بدیر مغانم عزیز می دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

نخفته ام زخیالی که می پزد دل من

خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست



آنگاه دامان سخن به پرده دری از فریبکارانی رسید که با نقاب دوستی بر چهره به جنگ با مردم دست یازیدند:



ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرو نگذاشتیم



پس از پرده دری از ریاکاران جنگ طلب نوبت آرزو می رسد:



تصنیف قدیمی، پر احساس و دلنشین باد صبا در گوشه های دل انگیز شوشتری، با سخن ملک الشعرا بهار، آرزو بر انگیز است:



باد صبا بر گل گذر کن، بر گل گذر کن

از حال گل ما را خبر کن

نازنین ما را خبر کن



آنگاه باز گفتگو با خود، این بار از زبان شیرین و دلپذیر سعدی. اعتراف به انگیزه های درونی و ازلی انسانی . باز گشت به آن اصل، آن انگیزه نازدودنی از درون انسان ها: عشق .



گفتم آهن دلی کنم چندی

ندهم دل به هیچ دلبندی



و آنگاه پاسخ سعدی بخود و بما :



وان که را دیده در جمال تو رفت

هرگزش گوش نشنود پندی

خاصه ما را که در ازل بوده است

با تو آمیزشی و پیوندی



آنگاه سوگند به عشق



به دلت کز دلت بدر نکنم

سخت تر زین مخواه سوگندی

یکدم آخر حجاب یکسو نِه

تا بر آساید آرزومندی

کاشکی خاک بودمی در راه

تا مگر سایه بر من افکندی

چه کند بنده ای که از دل و جان

نکند خدمت خداوندی؟



خداوند عشق یگانه خداوند قابل ستایش است و بس:



سعدیا دور نیکنامی رفت

نوبت عاشقی است یک چندی



شجریان پس از بیان این نیت و بیان سر سپردگی به عشق روی به مولانا آورد و از زبان او با آهنگی پر شور و رقص انگیز با " دف و نی " به عشق فرا خواند. که را؟ به توصیفش بنگرید و ببینید به یاد چه می افتید:

غوغای روحانی نگر،

سیلاب طوفانی نگر،

خورشید ربانی نگر!

با این اوصاف آیا بیاد خیابان های تهران در روز ها و هفته های سپری شده نمی افتید؟ بیاد "مستانی" که جان را غلام آزادی کرده اند نمی افتید؟ می خواند:



رندان سلامت می کنند، جان را غلامت می کنند

مستی ز جامت می کنند، مستان سلامت می کنند

غوغای روحانی نگر، سیلاب طوفانی نگر!

خورشید ربانی نگر! مستان سلامت می کنند

ای آرزوی آرزو، آن پرده را بردار ازو

من کس نمی دانم جز او، مستان سلامت می کنند



و آنگاه فراخوان آزادی : " ای ابر خوش باران بیا"!



ای ابر خوش باران بیا! ای مستی یاران بیا !

وی شاه طراران بیا! مستان سلامت می کنند.

شجریان از غزلی با بیست و هشت بیت، فقط شش بیت را برای بیان مقصود خودانتخاب می کند و با همین چند بیت تصویری گویا ازآنچه بوده و هست و باید باشد بدست می دهد. چگونه می توان به این آماج دست یافت؟

همراه شو رفیق !

دشوار زندگی در این سرای ما

بی رزم مشترک آسان نمی شود

تنها مرو براه

همراه شو رفیق

کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود



و اینجاست که ولوله در تالار می افتد. مردم بپا می خیزند و شادی و سپاس خود را با کف زدن طولانی بیان می دارند. مردم شجریان، مجید در خشانی و هنرمندان نو جوان و توانا سپاس میگذارند که چنین زیبا و گویا دردها و آرزوی های آنان را بیان می دارند. دل و جانتان سبز و رویا باد که دل و جانمان را سبز کردید.
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

ديو برفی


نعمت آزرم


ديو برفی آب خواهد شد
شعله‌ی خورشيد خشم بر تراويده ز چشم سروها و
نسترن‌های جوان پيغام‌ها دارد:
ديو برفی
دم به دم
بی‌تاب‌تر
درداب‌تر
برفاب خواهد شد
هم اگر ديو سپيد جنگل مازندران باشد
هم اگر شاخش چنين
چنگش چنان باشد
ديو برفی در فروريزان خود
تلخاب خواهد شد
نيست ترديدی درين تقدير
هم اگر پيوند او با آسمان باشد
آبی هفت آسمان از ننگ او شرماب خواهد شد.


ديو برفی در زمستان بلندی
برف يخزاران قطبی تاب آورده است
برف يخبندان
زمستانی به طول عمر نسلی
بر نگاه و بر نفس آوار :
زمهرير نا بهنگامی وزان در چار فصل سال‌های سال
بر دميده از نفس افسون اهريمن
آن چنان كه چشمه‌ی خورشيد هم در سرزمين مهر يخ بسته ست.


آن زمستان اينك اما رو به پايان است
سقف سنگينش دمادم با خروش آذرخشی می‌درد از هم
سينه‌ی يخبرف‌هايش می‌شكافد از نفس‌های زمين هر دم
اين همان آغاز پايان زمستان است
نبض گرم خاك می‌گويد:
جنبش نو رستن و بوی بهاران است.


دشت‌ها تا دشت‌ها شمشادها و نسترن‌های جوان
با خويش می‌گويند:
سوز سرمای زمستان بلند سرزمين مهر بشكسته ست
ما به هر رو گر چه با هر گونه سختی زمهرير ريشه سوز و
ريشه كن را تاب آورديم
ريشه‌هامان در درون خويشتن
در زير اين آوار باليديم
ديو برفی را ولی تاب حضور و رويش ما نيست
كاهش او دم به دم با رويش انبوه نسل ما هماهنگ است
رستن ما خود همان انكار ديو برفی و سرماست
ديو برفی نيك می‌داند
شيشه عمرش به دست نسل نو كوبيده بر سنگ است


ديو برفی آب خواهد شد
باغ‌ها تا باغ‌ها شمشادها و نسترن‌های جوان
با همگنان گويند:
ديو برفی با زمستان بلند سرزمين ما حضوری با همان دارند
اين از آن و آن از اين پاياست
هر دو با هم نيز مرگی توامان دارند
هر دو آن اكنون
مرگ را در چهرگان دارند.


ديو برفی آب خواهد شد
ديو برفی از درون ناچار
پی در پی
فرو می‌ريزد و
چندی دگر مرداب خواهد شد
دير هست و دور هرگز نيست
ديو برفی
چكه چكه
آب
نه
مانداب
نه
گنداب خواهد شد
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

user8604

عضویت : چهارشنبه ۱۳۸۵/۱۲/۹ - ۱۷:۳۱


پست: 3288

سپاس: 877

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط user8604 »

یک حکایت شیرین از گلستان سعدی:(از خاطرات خود سعدی)
سالی محمد خوارزمشاه,رحمة الله علیه, با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم,پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال.چنان که در امثال او گویند:
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت ------------- جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش ------ندیده ام,مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه ی نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند:ضرب زید عمروا و کان المعتدی عمروا.
گفتم:ای پسر ,خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را هم چنان خصومت باقی است؟بخندید و مولدم پرسید,گفتم :خاکم شیراز.گفت از سخنان سعدی چه داری؟گفتم:
بلیت بنحوی یصول مغاضبا -----------------علی کزید فی مقابلة العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه--------------و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت:غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است.اگر بگویی به فهم نزدیک تر باشد.گفتم:
طبع ترا تا هوش نحو کرد-------------صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید --------ما به تو مشغول و تو با عمرو زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد,گفته بودنش که فلان سعدی ست .دوان آمد و تلطف کردو تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم,تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی .گفتم:با وجودت زمن آواز نیامد که منم.گفتا :چه شود گر درین خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم؟گفتم:نتوانم ,به حکم این حکایت:
بزرگی دیدم اندر کوهساری ---------قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا,گفتم,به شهر اندر نیایی---------که باری بندی از دل برگشایی؟
بگفت آن جا پری رویان نغند---------چو گل بسیار شد.پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سرو روی یک دیگر دادیم و وداع کردیم.
بوسه دادن به روی دوست چه سود--------هم درین لحظه کردنش بدروود؟
سیب گویی وداع بستان کرد---------------روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد
ان لم امت یوم الوداع تاسفا---------------لا تحبسونی فی المودة منصفا

smile038
آخرین ویرایش توسط user8604 شنبه ۱۳۸۸/۷/۴ - ۱۲:۴۲, ویرایش شده کلا 1 بار

نمایه کاربر
fargol

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۸۷/۴/۲ - ۱۱:۳۵


پست: 1846

سپاس: 35

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط fargol »

edwardfurlong نوشته شده:یک حکایت شیرین از گلستان سعدی:(از خاطرات خود سعدی)
سالی محمد خوارزمشاه,رحمة الله علیه, با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد. به جامع کاشغر در آمدم,پسری دیدم نحوی به خایت اعتدال و نهایت جمال.چنان که در امثال او گویند:
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت ------------- جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش ------ندیده ام,مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه ی نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند:ضرب زید عمروا و کان المعتدی عمروا.
گفتم:ای پسر ,خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را هم چنان خصومت باقی است؟بخندید و مولدم پرسید,گفتم :خاکم شیراز.گفت از سخنان سعدی چه داری؟گفتم:
بلیت بنحوی یصول مغاضبا -----------------علی کزید فی مقابلة العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه--------------و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت:غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است.اگر بگویی به فهم نزدیک تر باشد.گفتم:
طبع ترا تا هوش نحو کرد-------------صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید --------ما به تو مشغول و تو با عمرو زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد,گفته بودنش که فلان سعدی ست .دوان آمد و تلطف کردو تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم,تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی .گفتم:با وجودت زمن آواز نیامد که منم.گفتا :چه شود گر درین خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم؟گفتم:نتوانم ,به حکم این حکایت:
بزرگی دیدم اندر کوهساری ---------قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا,گفتم,به شهر اندر نیایی---------که باری بندی از دل برگشایی؟
بگفت آن جا پری رویان نغند---------چو گل بسیار شد.پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سرو روی یک دیگر دادیم و وداع کردیم.
بوسه دادن به روی دوست چه سود--------هم درین لحظه کردنش بدروود؟
سیب گویی وداع بستان کرد---------------روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد
ان لم امت یوم الوداع تاسفا---------------لا تحبسونی فی المودة منصفا

smile038
smile055
smile072 smile072 smile072 smile072
گر مِی نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غرّه بدان مشو که مِی می نخوری
صد لقمه خوری که مِی غلامست آن را

خیام بزرگ

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

"تاسيان"، نشريه تخصصی شعر زنان بر روی اينترنت
http://www.tasiyan.com/
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

خروش نوشته شده:"تاسيان"، نشريه تخصصی شعر زنان بر روی اينترنت
http://www.tasiyan.com/

smile072

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

زندگي كن


هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني.
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

خروش نوشته شده:
زندگي كن



عالي بود smile072

نمایه کاربر
خروش

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۱/۲۳ - ۱۲:۱۵


پست: 3009

سپاس: 2067

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط خروش »

چه جانورانی بر ايران حکم رانده اند ....

ما گر ز سر بريده می ترسيديم
در مجلس عاشقان نمی رقصيديم .....


....جهانشاه قره قويونلو؛ يکبار اصفهان را تصرف کرد و مردم را به فرمانبرداری خواند ؛ چون دوباره مردم شوريدند لشکری به اصفهان فرستاد و فرمان داد که شهر را غارت کنند و بسوزانند و هر يک از سپاهيان در بازگشت سر بريده ای همراه بياورد ! لشکريان اين فرمان را اجرا کردند و اگر سربازی نتوانسته بود سر مردی را ببرد ؛ سر زنی را بريده و موهايش را تراشيده بود تا فرمان شاه را اطاعت کرده باشد .!!!
و آن لشکر به امر شاه همه شهر را ويران کردند .
نقل از : سفر نامه ونيزيان -ترجمه دکتر اميری - ص 81


------------
خربوزه سياه ...


پس از مرگ شاه طهماسب صفوی ؛ بعلت بی کفايتی سلطان محمد خدا بنده ؛ ترکمان ها دست تعدی بسوی مردم دراز کردند و در يکی از پيکار های محلی سيصد تن از مردم کاشان به چنگ دشمن افتادند . ترکمان ها همه اسيران را گردن زدند و سر های بريده آنها را به کنگره های قلعه جلالی آويختند . پس از سه روز به مردم شهر گفتند اگر سر های کشته شدگان را می خواهيد بايد برای هر سر سه عدد خربوزه سياه پوست به قلعه بياوريد و سر را بگيريد !
نقل از : نقاوه الآثار


____________


چون نيک بنگری همه تزوير ميکنند


.....در اين سال ؛ ملک ( فخر الدين کرت ) حکم فرمود که عورات " زنان " به روز از خانه بيرون نيايند !و هر عورتی که به روز بيرون آيد ؛ شمس الدين قادسی -که محتسب است - چادر او سياه کند و او را برهنه به محل ها و کوی ها برد تا سخريه ديگران باشد .
- و نوحه گران و مخنثان را به ماتم ها رفتن منع کرد
- و مقريان را از آنک در پيش تابوت قرآن خوانند نهی فرمود
-و خرابات را بر انداخت
و مقامران را سر و ريش تراشيده به بازار بر آورد .
-وشراب خوارگان را بعد از اقامت حدود شرع -شلاق زدن - به نوعی در زنجير کشيد و به کار گل کشيدن و خشت زدن مامور گردانيد
- و بيشتر حجاب و نواب خود را مصادره کرد .
-و اکثر ؛ سياست او به زندان و چوب زدن و گل کشيدن بودی !


و با وجود اينهمه امر به معروف و نهی از منکر ؛ البته هر شب آواز چنگ و نغمه عود شنيده و شراب صافی نوشيدی و گفتی :
ساقيا باده صبوح بيار
دانه ی دام هر فتوح بيار
قبله ی ملت مسيح بده
آفت توبه ی نصوح بيار ......


نقل از : تاريخ نامه هرات

http://gilehmards.blogspot.com/2009_09_27_archive.html
گفتم به شیخ شهر كه كارت ریاست، گفت
آنكس كه شیخ هست و ریاكار نیست، كیست

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

حميد مصدق

تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
....

جواب فروغ فرخ زاد


من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي
باغبان باغچه ي همسايه
پدر پير من است

من به تو خنديدم
تا كه با خنده به تو
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو
...
چون نمي خواست به خاطر بسپارد، گريه ي تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز سالهاست
كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
...

نمایه کاربر
pulsar

محل اقامت: تبریز

عضویت : پنج‌شنبه ۱۳۸۶/۲/۲۰ - ۲۰:۳۸


پست: 380

سپاس: 197


تماس:

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط pulsar »

4Duniverse نوشته شده:حميد مصدق

تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
....

جواب فروغ فرخ زاد


من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي
باغبان باغچه ي همسايه
پدر پير من است

من به تو خنديدم
تا كه با خنده به تو
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو
...
چون نمي خواست به خاطر بسپارد، گريه ي تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز سالهاست
كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
...
دم شما گرم!!! smile041
smile072
Beauty is truth, truth beauty
That is all ye know on earth
and all ye need to know

4Duniverse

عضویت : جمعه ۱۳۸۶/۶/۲ - ۲۱:۰۷


پست: 1412

سپاس: 6

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط 4Duniverse »

pulsar نوشته شده: دم شما گرم!!! smile041
smile072

Hamid-Sib-Forough.jpg
چاكرم smile044 smile039 smile072 [/color]
شما دسترسی جهت مشاهده فایل پیوست این پست را ندارید.

نمایه کاربر
fargol

عضویت : یک‌شنبه ۱۳۸۷/۴/۲ - ۱۱:۳۵


پست: 1846

سپاس: 35

Re: مرکز ادب ( معرفی ، نظم ، نثر ، خبر ، ... )

پست توسط fargol »

4Duniverse نوشته شده:حميد مصدق

تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
....

جواب فروغ فرخ زاد


من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي
باغبان باغچه ي همسايه
پدر پير من است

من به تو خنديدم
تا كه با خنده به تو
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو
...
چون نمي خواست به خاطر بسپارد، گريه ي تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز سالهاست
كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
...
قشنگ بود smile124
گر مِی نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غرّه بدان مشو که مِی می نخوری
صد لقمه خوری که مِی غلامست آن را

خیام بزرگ

ارسال پست