...از موضوع اصلی دور افتادم . از دفتر "فرهنگ اصطلاحات علمی" صحبت میکردم و
هم اتاقی ام ، زنده یاد مهرداد بهار فرزند ملک الشعرای بهار.خودکار به دستم بود و
یادم نیست درباره چه چیزی از مهرداد می پرسیدم. شاید هم به پرسشی پاسخ
می دادم . یکباره در باز شد و همسرم،مضطرب و سراسیمه وارد شد و به تقریب با
فریاد از من خواست به بیمارستان برویم... پسر و دختر بزرگم تصادف کرده بودند...
بیمارستان در میدان تجریش بود . با تاکسی به آنسو رفتیم، در راه بصورت آدمهای
خرافاتی به شماره ماشینها می نگریستم...اگر این شماره بر 9 بخشپذیر باشد؟یا
لااقل بر3؟...
سرانجام به بیمارستان رسیدیم و من به تندی سراغ بچه ها را گرفتم.گفتند پسرت
در اتاق طبقه فلان است و دخترت در اختیار پزشکان. اول به سراغ مرجان رفتم .
بدون اجازه در را باز کردم و...دیدم کار مرجان تمام شده ...و اکنون که نزدیک 40 سال
از آن روز میگذرد، همیشه آن منظره که یکی از پزشکان کفش دخترم را به طرفی پرت
می کرد ، در نظر دارم و همچون همان روز، اندوهی عمیق جانم را فرا میگیرد.
بعد از مرگ مرجان، هر روز در روزنامه ها برای ما تسلیت می نوشتند . من بیشتر آنها
را هنوزدارم. دکتر پرویز ناتل خانلری ، بجز آنکه در بیمارستان به عیادت پسرم آمد و مرا
دلداری داد ، در شماره خرداد سال44 سخن علمی هم چند جمله ای به نام تسلیت
نوشت...
این را هم بگویم، کسی که خود را نزدیک راننده ارتشی می دانست، یک شب به دفتر
دبیرستان خوارزمی که آنجا درس می دادم مراجعه کرد و از من خواست از "اشتباه" آن
راننده بگذرم و با او بروم و در محضر،تقاضای آزادی او را بکنم. با آنکه این راننده بعد از
تصادف در غیاب من نسبت به من و خانواده ام توهین کرده بود ، با خویشاوند او به محضر
رفتم و آنچه آنها می خواستند انجام دادم...
پرستو – خاطرات پرویز شهریاری . از نشریه چیستا
اینجا بخوانید