slice_of_god نوشته شده:به این فضاهای داستانی کافکایی میگویند که درکش سخت است
بنظرم دلیل سختیِ درکش این است که فکر می کنیم باید حتما معنای عمیقی پشت آن باشد!
چه بسا اگر درباره ی داستانِ شنگول و منگول هم اینطور فکر کنیم,آن را یکی از آثار پیچیده ی تاریخ بدانیم!
خُب منم فکر می کَنُم که معنای عمیقی داره؛چون با شناختی کمی که از کافکا دارم؛همیشه اینطوری به نَظَر رسیده.
مثل خیلی از آثارش( مسخ؛محاکمه؛آمریکا؛و حتی یادداشت هاش !)
ولی دیگه نمی دونم که کَسی که کافکا رو نشناسه با چه دیدی می خواد به این داستان نگاه کنه؛ساده یا پیچیده !
کسی که سکوت می کند بازی را مسخره کرده ما که حرف می زنیم باخته ایم .
افراد مذهبی هم با همین دید به کتاب های مقدسوش نگاه میکنن,حتی اگر یه جمله ی ساده توش باشه سعی میکنن ازش برداشت های آنچنانی بکنند!
البته من نمی گم کار شما یا اونها غلطه,فقط مقایسه کردم...
برده کیست؟ آنکه جوری که دیگران از او توقع دارند ,زندگی می کند.
وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.»
با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند.
فکر میکردم با همه ی کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقه ی ضعیفی از شادی و خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«میدانی که برای چه آمدهام؟!»
مثلِ بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود میبست و گفت: «البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری.»
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا میکوشد تا با تکرار کلمه ی «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشتهایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه میخواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بیآنکه خودم توجهی داشته باشم تکرا رکردم:
«با این ترتیب.»
و صدای او را شنیدم:
«حالا میتوانیم شروع کنیم.»
سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانهای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجههایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، میخواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به من راه نمیدهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستادهای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچوقت نمیگویی که از من چه میخواهی، هیچوقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوشبخت خواهم شد، حتی اگر کلمه ی تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهه ی مردگان از سرمای وحشتانگیز و تمسخرآلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلکهایم را به زیر انداخت. خجلتزده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!»
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گلهای رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفشهای او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بیرنگ و باریک بود و دسته ی عینک رابا هیجان میفشرد، سینهاش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را مینگریست و چانه ی محکم و لبهای لرزانش، و نمیدانم چرا بیهوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدمهای کشیدهاش به سوی من میامد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!»
سرم را با بیاعتنایی نومیدانهای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟»
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج میدهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یکطرفی است نه، من اشتباه میکنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.»
آنوقت او دستهایش را گذاشت روی شانههای من و روی صورتم خم شد. نفساش داغ بود. گونههای لاغر و پیشانی بلندش را به گونهها و پیشانی من مالید و در همه ی این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس میکردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشمهای خاکستری و سرد، رنگ میگرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان، و دیگران را هم ببینیم.»
«عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. میفهمی چه میخواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟»
آه، او پیوسته با این فلسفهها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه میخواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفتههای او بود. بیآنکه به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچوقت راجع به گفتههای او عمیقانه فکر نمیکردم. از این کار میترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفتههای او به دنبال یک اعتراف میگشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، میخواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی میکرد.
با هیجان دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم:
«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟»
و در آن حال دلم میخواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیدهای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجه ی کتابها ایستاد.
«همهاش حساب میکنی، همهاش به خودت فکر میکنی.»
و آن وقت با هیجان بهطرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.»
آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. میدانستم که چه میخواهد و چه میگوید. میدانستم که فقط میخندد، فقط میخندد، فقط میخندد به همهچیز و به همهکس، حتی به خودش. اما من نمیتوانستم مثل او باشم، میخواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که میخواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آنجا برسم.»
اما احساس کردم که قدمهایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفتهاند، حس کردم که قدمهایم مرا یاری نمیکنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بینیازی رسیدن...آه، شاید همة سالهای عمرم کافی نبودند و من بیهوده تلاش میکردم: بیهوده تلاش میکردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی میکردم باز گردانم.
از مقابل گنجه ی کتابهایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسهانگیز بود.
«گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من میآیی، نه؟»
قلبم لرزید. نمیخواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم میخواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را بهخاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.»
«و حالا چهطور؟»
بیشتر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه میخواستم؟
«حالا، حالا،...آه، نمیدانم!»
شاید او همین را میخواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمیکردم. این خیلی دردناک بود. آنوقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم میخوریم.»
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.»
و در همان حال گویی او با نگاهش به من میگفت:
«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟»
«البته شام میخوریم، اما بعد...»
و او با خونسردی گفت:
«بعد هر طور که دلت میخواهد رفتار کن.»
«من اینجا نمیمانم.»
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یکبار از من با «کلمه»، کلمهای که در گوش من صدا میکند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خندهاش رنجم میداد، چون میدانستم که همه چیز را در من میخواند.»
«البته اگر بخواهی، میروی.» من بیآنکه خودم بخواهم التماس میکردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب میکرد، بیآنکه لحظهای از آن اوجِ بینیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
«نه، اگر تو بخواهی میمانم...و در غیر این صورت...»
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اینکه میخواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خواندهام، و با لحن کنایهآلودی گفت:
«من عادت نکردهام امر کنم. بهخصوص در مقابلِ خانمی... تو میدانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.»
میز کوچکش را جلو کشید.
«شراب خوبی هم در خانه داریم.»
من میدانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچچیز نگفتم. میترسیدم که تا مرحله ی زنِ حسابگری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر میکرد به شوخی گفت:
«آنهایی که با زبانشان به آدم فحش میدهند با قلبشان آدم را نوازش میکنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمه ی ملایمی شعله میکشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همهاش کتاب، کتاب، کتاب، همه ی دیوارها از قفسههای کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی میکرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمیتوانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آنوقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خونسردی گفت:
«دوستِ کوچکِ من نوشیدنیات را بخور، آنوقت میرویم در آن اتاق دراز میکشیم و من برای تو قصه میگویم.»
سرم را بلند کردم. چیزی در چشمهایش میسوخت. حس کردم که پلکهایم داغ و سنگین میشوند. رویایی روی پیکهایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس میکشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشههای پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ میکند...
از کتاب: شناختنامه ی فروغ فرخ زاد – شهناز مرادی کوچی
it is a tale told by an idiot, full of sound and fury, signifying nothing.
slice_of_god نوشته شده:به این فضاهای داستانی کافکایی میگویند که درکش سخت است
بنظرم دلیل سختیِ درکش این است که فکر می کنیم باید حتما معنای عمیقی پشت آن باشد!
چه بسا اگر درباره ی داستانِ شنگول و منگول هم اینطور فکر کنیم,آن را یکی از آثار پیچیده ی تاریخ بدانیم!
خُب منم فکر می کَنُم که معنای عمیقی داره؛چون با شناختی کمی که از کافکا دارم؛همیشه اینطوری به نَظَر رسیده.
مثل خیلی از آثارش( مسخ؛محاکمه؛آمریکا؛و حتی یادداشت هاش !)
ولی دیگه نمی دونم که کَسی که کافکا رو نشناسه با چه دیدی می خواد به این داستان نگاه کنه؛ساده یا پیچیده !
اونطور که من فهمیدم داستان های کافکا به سبک سوررئالیستی هست. سبک نوشتن این داستان ها اینطوره که یکی قلم و کاغذ بر می داره و بدون تفکر قبلی هر چی به ذهنش رسید می نویسه. یعنی اطلاعات نا خود آگاه ذهنش رو روی کاغذ میاره. پس به نظر من شاید نشه معنایی رو که خود نویسنده در ذهن داشته رو فهمید. (البته من فقط مسخ کافکا رو خوندم!)
slice_of_god نوشته شده:به این فضاهای داستانی کافکایی میگویند که درکش سخت است
بنظرم دلیل سختیِ درکش این است که فکر می کنیم باید حتما معنای عمیقی پشت آن باشد!
چه بسا اگر درباره ی داستانِ شنگول و منگول هم اینطور فکر کنیم,آن را یکی از آثار پیچیده ی تاریخ بدانیم!
خُب منم فکر می کَنُم که معنای عمیقی داره؛چون با شناختی کمی که از کافکا دارم؛همیشه اینطوری به نَظَر رسیده.
مثل خیلی از آثارش( مسخ؛محاکمه؛آمریکا؛و حتی یادداشت هاش !)
ولی دیگه نمی دونم که کَسی که کافکا رو نشناسه با چه دیدی می خواد به این داستان نگاه کنه؛ساده یا پیچیده !
اونطور که من فهمیدم داستان های کافکا به سبک سوررئالیستی هست. سبک نوشتن این داستان ها اینطوره که یکی قلم و کاغذ بر می داره و بدون تفکر قبلی هر چی به ذهنش رسید می نویسه. یعنی اطلاعات نا خود آگاه ذهنش رو روی کاغذ میاره. پس به نظر من شاید نشه معنایی رو که خود نویسنده در ذهن داشته رو فهمید. (البته من فقط مسخ کافکا رو خوندم!)
خیر
کافکا چون یهودی بوده و در آلمان زندگی می کَرده و در زمان خودش جُنبِشِ ضِدِ یهودی وجود داشته ؛مَجبور بود آثارش رو اینگونه
و با مفاهیم گُنگ مُنَشِر کنه....
مگه میشه کَسی از ضمیر ناخودآگاهش داستان بنویسه !
شاید بشه جمله نوشت ولی داستان نویسی واقعاً سَخته.
کسی که سکوت می کند بازی را مسخره کرده ما که حرف می زنیم باخته ایم .
دَر زَمانهایِ قَديم مَردی زندِگی میکَرد که نامَش بود "مجنون"
و عاشِقِ دُختری بود که نامَش بود "ليلی".
از اين به بَعد در اين سُتون داستان دِلدادِگی مَجنون به ليلی را بَرای شُما نَقل مینَمايم و اميدوارَم که از سَرنوشِتَش عِبرَت بگيريد
و آنرا سينه به سينه بَرای آيندگان و نوادگانِتان بازگو نماييد!
___________
چو مجنون ديده بر جَهان گُشود
ونگ ونگی سرداد و دو دَستی به بَندِ ناف آويزان گَشتِ و خيالِ جدا شُدَن از آن را نَداشت.
از هَمين رو قابله مَجبور شُد تا کودک را با اره برقی مَش غُلام از بَندِ ناف ؛ جُدا کُنَد!
و اين اوَلين برق گِرفتِگی مَجنون در زِندِگیش مَحسوب میشَوَد!
اصولاً مَجنون از همون اِبتِدایِ خِلقَتَش اِنسانی احساساتی بود
و زود به هَر چيزی دل میبَست و بَندِ ناف نيز اوَلين عِشقِ او در زِنِدگیش بود زيرا می دونِست که اَگَر از آن جُدا شَوَد مَجبور است که کار کُنَد و پول دَربياوَرَد
و ديگَر نِمیتواَند مُفتمُفت غَذا بِخورد و نفس نَکِشَد و بَرای خودَش لگد بِپَراند!
چو او را از بَندِ ناف به ضربِ اَرهبرقی جدا نِمودَند، دَست به اعتصاب غَذا زَد و آنقَدر گِريه سَر داد تا مَجبور شُدَند بَرايَش دايه بِگيرَند اما باز مَجنون بَندِ ناف را طَلَب میکَرد و دَر فِراقَش وَنگ میزَد و از هَمانجا بود که اوَلين عَلائم "ناتوراليسم" دَر وِی ظُهور کَرد!
پِدرش از اين هَمه بیتابیهایِ کودَک مَجبور شُد تا پُليتيک بِزَند و سياسَتی نِشان بِدَهد تا کودَک را فَريب دَهَد
به هَمين دَليل "نِي"را به جایَ "بند ناف" به کودَک غالِب کَرد و گُفت که اين نِی کاربُردَش هَمانَندِ بَندِ ناف است
مُنتهی مَنفذِ وُرودش مُتِفاوِت است و جِنسَش مَرغوبتَر است و با کِلاستر هم هست!
مجنون چو نِی را بِديد خَندهای سَر داد و نِی را چَنگ زَد و قُلُپقُلُپ از آن شير نوشيد و دِل از َبندِ ناف جُدا کرد و عاشِقِ "نِی شُد و از "ناتوراليسم" به سَمتِ "مادهگرايي (!)"سوق پِيدا کَرد.
از همانجا بود که مَجنون طَعمِ سياسَت را چِشيد و اوَلين رَکَبِ سياسی اش را هَم نوشِ جان کَرد و اوَلين نِشانههای ِ"پوپوليسم"
در او به منصهی ظهور رسيد!
ادامه دارد...
کسی که سکوت می کند بازی را مسخره کرده ما که حرف می زنیم باخته ایم .
داستانِ مَجنون (2)
چو مَجنون نوزاد بود او را پوشَک می نِمودَند و آنقَدر مَصرَفِ پوشَکِ وِی فَراوان بود
که پِدَرَش اَز دَستِی او به تَنگ آمَد و
تَصميم گِرِفت تا عِلَلِ اين هَمه بيرون رَوی هایِ نُوزاد را موشِکافی نَمايَد!
پَس جَماعَتی از اطبا و حُکَما و مُهَندِسين آب و فاضِلاب را به حُضور طَلَبيد و دَست به دامانِ ايشان شُد. طَبيب پَس از مُعايِنهی نوزاد گُفت: "فَرزَندِ شما از لَحاظِ جِسمانی سالِم و آکبَند است و هيچگونه ضَعفی دَر وِی به چَشم نمیخورَد!" حکيم گفت: "شايَد مُشکِل از شير باشَد و اِحتِمال می رَوَد که شيرِخُشک چينی بوده اَست!" مُهَندِس آب و فاضِلاب گُفت: " هيچ مورِدِ مَشکوکی به چِشم نمی خورَد و دَستگاه هایِ کاتاليزور هَم هيچ مورِدِ مَشکوکی را گُزِارِش نَنمودهاند!" دَر هَمان حالی که پِدَر مَجنون و اُطبا و حُکَما و مُهَندِسين مَشغولِ واکاویِ پوشک هایِ مَجنون بودَند مُتِوَجه شُدَند که کودَک چَهار دَست و پا به سَمتِ تلويزيان (!) رَفت وَ مَحو تَماشایِ آن گَرديد. حَکيم اِشارَتی نِمود و حاضِرين را به سُکوت دَعوَت کَرد تا حَرِکات و سَکَناتِ کوَدَک را زيرِ نَظَر بِگيرَند! چو ساعَت به هَشت و نيم (بيست و سی!) رِسيد حُضار مُتِوَجه شُدَند که کودَک دَر حالِ بی قَراری کَردَن است و با شِنيدَنِ هَر خَبَری پوشَکَش نَمناک میگَردَد!
اَز هَمانجا بود که اُطَبا و حُکَما و مُهَندِسين نُسخهای پيچيدَند و تَماشایِ تِلوِيزيان را قَدِغَن کَردَند و اِعلام نِمودَند که بايَد نوزاد را قَبل از ساعَتِ بيست و سی دَرون گَهواره گُذارَند و وِی را وادار به خوابيدن نَمايَند وگَرنه نُوزاد دُچار دِگَرديسی خواهَد شُد و اين اِحتِمال میرَود که در آينده به بَعبَع کَردَن دُچار شَوَد! پِدَرِ مَجنون چو اين نُسخه را شنيد دَر جا تِلوِيزيان را بِفروخت و به جايَش پِستانک و قُنداق خَريد و از هَمانجا بود که مجنون از مُدرنيته به سَمت سُنَت روی آورد!
ادامه دارَد....
کسی که سکوت می کند بازی را مسخره کرده ما که حرف می زنیم باخته ایم .
وقتی بچه بود از شب میترسيد؛ تاريکی ِ شب بستر ِ مناسبی برای زاده شدنِ هيولاها و
اجنّههايی بود که مادربزرگ قصههایشان را برايش تعريف کرده بود. شب که از راه میرسيد دلهره هم پشت بندش میآمد.
مَوال توی حياط بود، آن هم تَهِ حياط. شب که میشد مسير ِ مَوال کِش میآمد و انگار تا آن سر ِ دنيا بايد میرفت
و بعد با ترس و لرز ميانِ جماعتی از ديوها و جنّيان خودش را خالی میکرد. باز صد رحمت به شاشيدنِ قبل از خواب!
اگر نيمههای شب تنگش میگرفت دنيا روی سرش خراب میشد، رفتن تا موال دلِ شير میخواست، اما او بچه بود و دلش اندازهی گنجشک بود، هر چقدر هم خودش را نگه میداشت سودی نداشت و سر آخر جايش را خيس میکرد.
بچه که بود هر روز صبح از آقاجان کُتک میخورد، ننه هم مدام زير لب نِق میزد و تُشکِ نجس را لب حوض میبرد
و آنقدر میچلاندش که چيزی به جر خوردنش نمیماند. بس که ننه هر روز تشکِ شاشآلود را میشست ديگر
هيچ رنگ و رويی به تُشک نمانده بود.
________________________________________
حالا سالها از آن روزها گذشته، بيشتر ِ موهايش سفيد سفيد شده،
نوکِ انگشتانش چروک شده؛ هميشه میدانست که پيری از نوکِ انگشتان شروع میشود.
هنوز هم از شب میترسد، حتی بيشتر از وقتی که بچه بوده از شب میترسد،
نه اينکه از هيولاها يا اجنه بترسد، نه، از اين میترسد که وقتی صبح چشم باز کند
دوباره تُشکاش را خيس کرده باشد. ديگر از همسر و بچههايش خجالت میکشيد،
از خودش بدش میآمد، آدم ِ به آن گُندهگی اختيار ِ شاش ِ خودش را هم نداشت.
بچه که بود شبها توی جايش میشاشيد،
بزرگ که شد باز هم شبها توی جايش میشاشيد.
بعد با خودش فکر میکرد: آدمها به دنيا میآيند، به خودشان میشاشند،
باز هم به خودشان میشاشند، بعد از دنيا میروند. اصلا شايد برای همين است
که آدمها را بعد از مرگ میشويند، میشويندشان تا بوی شاششان برود!
_________________________
(حسن غلامعلیفرد)
کسی که سکوت می کند بازی را مسخره کرده ما که حرف می زنیم باخته ایم .
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!
در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست
هیچکس سوار بر اسب نیست
هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید
در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد.
“این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی
داش مشتی بود....یلخی...ناشاقول...بدقلق...اما آخر معرفت و یکه تاز مرام بود... بچه گنداب بود اما چشاش زلال بود انهو مروارید. دم غروب بود با هیات داشی نشسته بود روی تختگاهی کافه دربند...بساط چای وقهوه ...برقرارو ردیف... کلام مخملی و کت مشکی روی دوش و شال لام الف لا واقعا بهش هیبتی داده بود. غلام مورچه و هوشنگ بی کله و اسی نامرد هم بودند وسط اختلاط یهو گندبی ریخت بهم...موهاشو افشون کرد و کلاشوکوفت زمین و کلی کولی بازی در آورد حسابی... از چش همه افتاد غلوم که میدونس کار گندابی الکی نیس گف:چت شد داش گندابی نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و غرید... کور بودی ندیدی اون همشیره با شوورش ردمیشد...رفته بود تو نخ ما...نخواسم شوورش از چشش بیفته...به کسی چیزی نگی غلومی...
*رکسانا* نوشته شده:در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست هیچکس سوار بر اسب نیست هیچکس را در حال تعظیم نمی بینید در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک تصویر برهنه وجود ندارد. “این ادب اصیل مان است:نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی[/color][/size]
پان عربیسم یا مثلا پان ترکیسم یکی از شیوه های رایج در خاورمیانه ، برای از بین بدن اسلام و اتحاد مسلمیمنه ،
عثمانی سابق هم همین نابود کرد ، مطمئن باشید کسانی که دوست دارند این مطالب به دست شما برسه
یا شما اونارو نشر بدید هیچ علاقه ای به ایران و ایرانی ندارند و شما هم فقط نقش یه سرباز جاهل رو براشون دارید.....
هیچوقت مثل دیشب فلسفه ی چهارشنبه سوری رو درک نکرده بودم ! برنامه زیاد داشتیم .. آخر کار یه جای خلوت تو حاشیه ی شهر یه آتیش روشن کردیم و سیب زمینی و .. رو براه کردیم و نشستیم .. به سالی که رفت فکر میکردیم و با کله های داغمون درباره ش حرف میزدیم و... اگه مجبور نبودیم الان سرکار باشیم شاید تا صبح دوست داشتیم اونجا باشیم . اما اتفاق خیلی خاصی که افتاد این بود که یه ماشین نزدیک ما اومد و نگه داشت و چیزی که بیشتر ما رو متعجب و نگران کرد این بود که راننده ش پیاده شد و از صندوق عقب یه بغل پوشه ی سفید برداشت و اومد سمت ما ... همه نیم خیز شدیم و منتظر بودیم ببینیم این کیه و چی میخواد از جون ما ... اومد نزدیک و گفت میشه این پرونده ها رو با آتیش شما بسوزونم !؟؟ ما رو بگید , پیش خودمون گفتیم یا حضرت خضر , نکنه جاسوس ماسوسی چیزیه ! آخه خیلی مشکوک و عجیب بود .. مگه نمی تونست جای دیگه ای اونا رو بسوزونه ؟؟ هیچی ما هم یکم بهم نگاه کردیم و گفتیم ایرادی نداره .. اولین پرونده رو که انداخت تو آتیش معلوم شد که قضایی هستند .. و سوالای ما هم شرو شد! پرونده ها , پرونده های مختومه ی قضایی بودن .. پرونده های دعوا ,کلاه برداری , طلاق و... خیلی بحث کردیم و گپ زدیم, در واقع شاید از این هشتاد نود پرونده ای که توی آتیش سوزوندیم , درباره ی نصفشون , ماجراهاشون رو برامون تعریف کرد .. جالب ترینشون زن شوهر داری بود که با دوست پسرش از خونه ی شوهرش فرار کرده بودند! یا زن جوونی که به قصد ازدواج از یه پیرمرد اخاذی کرده بود و... اما بیشتر پرونده ها متاسفانه مربوط به طلاق بودند .. یکی از جالبترین حرفایی که از اون مرد شنیدیم این بود که هیچ چیز بدتر از این نیست که یه روز مجبور بشی توی دادگاه با کسیکه قبلاً دوستش داشتی رودرو بشی و اجازه بدی قاضی و وکیل مشکلاتتون رو حل کنن , زندگی با کسیکه بیشتر از همه دوستش داری میتونه تبدیل به یه جهنم واقعی بشه و همه ی کارایی که قبلاً برات لذت بخش بود , تبدیل به شکنجه های بی بدیل . و به ما تذکر اکید کرد که هیچوقت برای ازدواج عجله نکنید و ..
اما نکته ای که بیشتر از همه ی کارایی که دیشب کردیم بیادم خواهد موند , اینه که ما داشتیم همه ی مشکلات و دعواهای یکسالو می سوزوندیم و به باد فراموشی میسپردیم و با شکایات و دعواها سرگرم میشدیم و به مسخره بودن بعضی شون قه قه میخندیدیم . آخرای کار بود که فهمیدیم آقای وکیل چرا سوزوندن پرونده هاشو گذاشته بود برای چهارشنبه ی آخر سال , شایدم این فقط بهونه ای بود که از تنهایی در بیاد و چهارشنبه سوریشو با چند نفر بگذرونه و یکم درباره ی مسائل شغلیش درددل کنه و... واقعاً تجربه ی بی نظیری بود .
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه...!» بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!» دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه. بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد. روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود! اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»