فلسفه چيست؟

در حقيقت، هيچ گاه نمي توان گفت فلسفه چيست؛ يعني هيچ گاه نمي توان گفت: فلسفه اين است و جز اين نيست؛ زيرا فلسفه، آزاد ترين نوع فعاليت آدمي است و نمي توان آن را محدود به امري خاص كرد. عمر فلسفه به اندازه عمر انسان بر روي زمين است و در طول تاريخ تغييرات فراواني كرده و هر زمان به گونه اي متفاوت با ديگر دوره ها بوده است.براي اين مطلب كافي است به تعاريف مختلفي كه از آن شده نگاهي بيندازيد. در اين باره نگاه كنيد به: تعاريف مختلف درباره فلسفه با اين حال مي كوشيم تا جايي كه بتوانيم، فلسفه را معرفي كنيم.

واژه فلسفه

واژه فلسفهphilosophy يا فيلوسوفيا كه كلمه اي يوناني است، از دو بخش تشكيل شده است:

فيلو به معني دوستداري و سوفيا به معني دانايي.

اولين كسي كه اين كلمه را به كار برد، فيثاغورس بود. وقتي از او سئوال كردند كه: آيا تو فرد دانايي هستي؟ جواب داد:نه، اما دوستدار داناييفيلوسوفر هستم.

بنابراين فلسفه از اولين روز پيدايش به معني عشق ورزيدن به دانايي، تفكر و فرزانگي بوده است. تعريف فلسفه فلسفه تفكر است. تفكر درباره كلي ترين و اساسي ترين موضوعاتي كه در جهان و در زندگي با آن ها روبه رو هستيم. فلسفه وقتي پديدار مي شود كه سوالهايي بنيادين درباره خود و جهان مي پرسيم. سوالاتي مانند:زيبائي چيست؟ قبل از تولد كجا بوده ايم؟ حقيقت زمان چيست؟

آيا عالم هدفي دارد؟ اگر زندگي معنايي دارد، چگونه آن را بفهميم؟

آيا ممكن است كه چيزي باشد و علتي نداشته باشد؟ ما جهان را واقعيت مي دانيم، اما واقعيت به چه معناست؟سرنوشت انسان به دست خود اوست و يا از بيرون تعيين مي شود؟

چنانچه در اين سئوالات مي بينيم، پرسش ها و مسائل فلسفي از سنخ امور خاصي هستند و در هيچ علمي به اين چنين موضوعات، پرداخته نمي شود.مثلا هيچ علمي نمي تواند به اين سئوال كه واقعيت يا حقيقت چيست؟ و يا اين كه عدالت چيست؟ پاسخ گويد. اين امر به دليل ويژگي خاص اين مسائل است.

يك ويژگي عمده موضوعات فلسفي، ابدي و هميشگي بودنشان است.

هميشه وجود داشته و هميشه وجود خواهند داشت و در هر دوره اي، بر حسب شرايط آن عصر و پيشرفت علوم مختلف، پاسخ هاي جديدي به اين مسائل ارائه مي گردد.

فلسفه مطالعه واقعيت است، اما نه آن جنبه اي از واقعيت كه علوم گوناگون بدان پرداخته اند.

به عنوان نمونه، علم فيزيك درباره اجسام مادي از آن جنبه كه حركت و سكون دارند و علم زيست شناسي درباره موجودات از آن حيث كه حيات دارند، به پژوهش و بررسي مي پردازد.

ولي در فلسفه كلي ترين امري كه بتوان با آن سر و كار داشت، يعني وجود موضوع تفكر قرار مي گيرد؛ به عبارت ديگر، در فلسفه، اصل وجود به طور مطلق و فارغ از هر گونه قيد و شرطي مطرح مي گردد. به همين دليل ارسطو در تعريف فلسفه مي گويد:''فلسفه علم به احوال موجودات است ، از آن حيث كه وجود دارند.يكي از معاني فلسفه، اطلاق آن به استعداد هاي عقلي و فكريي است كه انسان را قادر مي سازد تا اشيا، حوادث و امور مختلف را از ديدگاهي بالا و گسترده مورد مطالعه قرار دهد و به اين ترتيب، حوادث روزگار را با اعتماد و اطمينان و آرامش بپذيرد.فلسفه در اين معنا مترادف حكمت است. فلسفه در پي دستيابي به بنيادي ترين حقايق عالم است. چنانكه ابن سينا آن را اين گونه تعريف مي كند:

فلسفه، آگاهي بر حقايق تمام اشيا است به قدري كه براي انسان ممكن است.

فلسفه همواره از روزهاي آغازين حيات خود، علمي مقدس و فرا بشري تلقي مي شد و آن را علمي الهي مي دانستند. اين طرز نظر، حتي در ميان فلاسفه مسيحي و اسلامي رواج داشت؛ چنانكه جرجاني مي گويد:فلسفه عبارت است از شبيه شدن به خدا به اندازه توان انسان و براي تحصيل سعادت ابدي. همان طور كه گفته شد، اساسا فلسفه از اولين روز پيدايش، به معني عشق به دانايي و خرد و فرزانگي بوده و به علمي اطلاق مي شد كه در جستجوي دستيابي به حقايق جهان و عمل كردن به آنچه بهتر است،يعني زندگاني درست بود. فلسفه در آغاز حيات خود شامل تمام علوم بود و اين ويژگي را قرن ها حفظ كرد؛ چنانكه يك فيلسوف را جامع همه دانش ها مي دانستند. اما به تدريج دانشها و علوم مختلف از آن جدا گشتند.در قديم، اين فلسفه كه جامع تمام دانشها بود، بر دو قسم بود: فلسفه نظري و فلسفه عملي.

فلسفه نظري به علم الهيات، رياضيات و طيبعيات تقسيم مي گشت كه به ترتيب، علم اعلي، علم وسط و علم اسفلپايين تر ناميده مي شد. فلسفه عملي نيز از سه قسمت تشكيل مي شد: اخلاق، تدبير منزل و سياست مد ر ن اولي در رابطه با تدبير امور شخصي انسان بود. دومي در رابطه با تدبير امور خانواده و سومي تدبير امور مملكت بود.

مسائل فلسفه

مسائل فلسفه، اساسي ترين سوالاتي است كه بشر مي تواند بپرسد. ويژگي اين سوالات، اين است كه هميشه وجود داشته و خواهند داشت و هيچ علمي نمي تواند به آنها پاسخ دهد. هر انساني با اين سؤالات بنيادين كه به زندگي معنا مي بخشند، روبروست. سؤالاتي مانند:زيبايي چيست؟ آيا عالم هدفي دارد؟ علم ما واقعي است يا اينكه همه چيز يك نمايش است؟ و سئوالاتي مانند آن. هر علمي موجودات را از جنبه اي خاص بررسي مي كند. مثلا هندسه هر چيز را از حيث اندازه و بعد و شيمي از جنبه خواص شيميايي بررسي مي كند. اما فلسفه در وجود موجودات، شناخت ما به آنها و چيستي حقيقي آنها سئوال مي پرسد. به طور كلي اگر نتوان پرسشي را به طور تجربي و با استفاده از حواس يا با انجام آزمايش، پاسخ گفت، آن پرسش، يك پرسش فلسفي است. به اين ترتيب، مي توان مسائل فلسفي را در پنج دسته اصلي قرار داد. اين دسته ها شاخه هاي اصلي فلسفه محسوب مي شوند و ما براي نمونه چند پرسش از مسائلي را كه در هر كدام از اين شاخه ها مطرح است، ذكر مي كنيم.

فلسفه منطق

معناي استدلال و نتيجه گيري از يك سري مقدمات چيست؟ فرق استدلال هاي معتبر با استدلال هاي نامعتبر چيست؟ اصولا چرا به استدلال نياز داريم؟ فرق استدلالهاي قياسي و استقرايي چيست؟

معرفت شناسي

آيا اساسا شناخت چيزي ممكن است؟ اگر چيزي را مي شناسيم از كجا بدانيم كه آنرا مي شناسيم و از كجا بدانيم كه آنرا همانطور كه واقعا هست مي شناسيم؟ آيا يقين به چيزي ممكن است و يا اينكه همه شناختهاي ما چيزي بيش از حدس و گمان نيست؟ چگونه مي توان به شناخت صحيح رسيد؟ آيا عقل همه چيز را مي تواند درك كند و يا اينكه بعضي چيزها هستند كه خارج از دسترس عقل مي باشند؟

مابعدالطبيعه

بودن يعني چه؟ آيا عدم وجود دارد؟ آياهستي منحصر به موجودات مادي است؟ آيا جهان نامتناهي است؟ جسم و ذهن و يا بدن و روح چه رابطه اي با هم دارند؟ وحدت و كثرت يعني چه و در جهان چه نسبتي با هم دارند؟ يعني جهان تا كجا وحدت و اين هماني دارد وتا كجا كثرت و اختلاف؟ آيا خدا وجود دارد؟

فلسفه اخلاق

اخلاق چيست؟ ارزش به چه معناست؟ عمل نيك چه ملاكي دارد؟ آيا ارزشهاي اخلاقي هميشگي اند و يا نسبي؟ آيا در انسان چيزي به نام وجدان اخلاقي وجود دارد؟ آيا عمل بد در هر اوضاع و شرايطي بد است؟

زيبايي شناسي

ما به چه چيزي زيبا مي گوييم و ملاكمان براي زيبا ناميد ن يك چيز چيست؟ آيا زيباي امري عيني و واقعي است؛ يعني واقعا چيزي به نام زيبايي در اشيا وموجودات وجود دارد يا اينكه امري ذهني است و به هر شخص مربوط مي گردد و ممكن است كسي چيزي را زيبا بداند و كسي ديگر زيبا نداند؟ آيا زيبايي انواع مختلفي دارد؟ قوه اي كه در انسان زيبايي را درك مي كند، چيست؟ كاركرد هنر چيست؟ اين سئوالات، تنها نمونه هايي است از سئوالاتي كه در مسائل و شاخه هاي عمده فلسفي مطرح مي گردد. سئوالات فلسفي در هر يك از اين شاخه ها بسيار است و هر فيلسوفي نيز جواب هايي متفاوت از ديگر فلاسفه به اين سئوالات داده است. فايده فلسفه آيا اساسا فلسفه فايده اي هم دارد و لازم است كه به آن بپردازيم؟ و يا اين كه صرفا انباشته اي از آرا و سخنان عده اي در گذشته است و هيچ گونه فايده اي براي ما ندارد؟

ما در اينجا تنها چند فايده از فوائدي را كه ذاتا بر فلسفه مترتب است، ذكر مي كنيم و قضاوت را بر عهده شما مي گذاريم: دانش فلسفه، مانند هر دانش ديگري، غريزه كنجكاوي انسان را در زمينه سوالات و پرسشهاي مختلف ارضاء مي كند؛ با اين تفاوت كه سوالات و مسائلي كه فلسفه در پي حل آن ها است اساسي ترين و بنيادي ترين نوع مسائلي است كه بشر با آن ها سر و كار داشته و دارد.

اساسا در فلسفه لذتي وجود دارد كه از نياز ما به خود فلسفه؛ يعني نياز به دانستن و فهم جريانات عالم هستي بر مي خيزد و گواه اين مطلب، معناي خود واژه فلسفه يعني عشق به دانايي و خرد است.

لئوناردو داوينچي مي گويد:

عالي ترين لذت، لذت درك و معرفت است.

فلسفه ما را بسوي اين لذت متعالي راهنمايي مي كند.

اغلب ما انسان ها، جدا از لذات جسماني، همواره به دنبال حقيقتي هستيم. در جستجوي فهم معنا و مقصود جهان و حوادث آنيم؛ گر چه هميشه به اين نياز دروني و فطري خود آگاه نباشيم. فلسفه به دليل طبيعتي كه دارد، به اين نياز ما پاسخ مي دهد. و براي همين نيز از اولين روز حيات آدمي بر روي كره زمين، وجود داشته است.

اگر كمي تامل كنيم، مي بينيم بدون گزاره هاي فلسفي نمي توان زيست.

به عنوان مثال، يك رويداد ساده و روزمره را در نظر مي گيريم:

فرض كنيد در منزل هستيد و تلفن در اتاق بغلي زنگ مي زند. شما به سمت تلفن رفته و آنرا بر مي داريد. تحليل همين رويداد ساده نشان مي دهد كه كار شما بدون فرض و قبول تعدادي گزاره فلسفي امكان پذير نيست و توجيهي هم ندارد. مثلا براي اين كه حركت شما و رفتن به سمت تلفن معنا داشته باشد، بايد مفاهيم علت و معلول، هستي و نيستي، زمان و مكان، ذات يا جوهركه در اين جا مقصود از آن همان تلفن است و غيره... را كه هيچ يك توسط حواس به ما داده نمي شوند؛ بلكه همه عقلي اند، مفروض بگيريم.

براي توضيح بيشتر مطلب مي گوييم كه بايد گزاره هاي فلسفي زير را صادق فرض كرده و آن ها را قبول كرده باشيد تا پس از زنگ زدن تلفن به سمت آن رفته و گوشي را برداريد:

1- چيزي كه آثاري دارد، حتما هست. صداي زنگ تلفن مي آيد، پس حتما تلفني هست كه دارد زنگ مي زند.

2- هر معلولي، علتي مي خواهد. اگر تلفن زنگ مي زند معلول، پس حتما علتي دارد.كسي كه زنگ زده است.

3- هر جسمي مكاني دارد. اگر تلفن زنگ مي زند، پس حتما جايي دارد. بنابراين بايد به آن جا بروم. در حقيقت رفتن شما به اتاق بغلي مبتني بر اين گزاره عقلي است.

4- چيزهايي را كه حس مي كنيم، موهوم و خيالي نيستند. بدون فرض اين گزاره، شما به تلفن جواب نمي دهيد، زيرا آن را موهوم و در خواب و رويا مي دانيد.

5- اجتماع و ارتفاع نقيصين محال است.كه معناي آن در اين رابطه اين است كه تلفن نمي تواند هم باشد و هم نباشد. اگر دارد زنگ مي زند، حتما هست و نمي شود كه نباشد.

با تامل بيشتر، به گزاره ها و پيش فرض هاي فلسفي بيشتري نيز خواهيم رسيد و اين گزاره ها فقط چند نمونه بودند. اگر در ساير امور نيز دقت كنيم، متوجه مي شويم كه از گزاره هاي فلسفي بسيار زياد ديگري نيز بهره مي بريم. مانند: قانون ضرورت علي معلولي، قانون عليت، امتناع تضاد، امتناع تناقص، امتناع دور، امتناع تسلسل و غيره ... . اين گزاره هاي فلسفي در ذهن همه ما انسان ها موجودند؛ به آنها باور داريم و دائما آن ها را به كار مي گيريم، بي آنكه توجهي به آن ها داشته باشيم.

نقش بنيادين گزاره هاي فلسفي در امور در زندگي روزمره هنگامي بخوبي درك مي شود كه فرض كنيم همه آن ها از ذهن همه انسان ها پاك شود. در اين صورت همه مي دانيم كه زندگي به كلي مختل خواهد شد. البته چنان كه اشاره شد، تمامي انسان ها بي آنكه نياز به آموختن دانش فلسفه داشته باشند، چنين گزاره هايي را به طور نا خود آگاه به كار مي گيرند. در حالي كه فلاسفه آن ها را به طور دقيق استخراج كرده؛ مفاهيم دروني و حدودشان را روشن ساخته و به اشكالات وارده بر آن ها پاسخ مي گويند.

براي درك اين مطلب، به مثال قبلي توجه كنيد. پيش از تحليل اين اتفاق، همگي فكر مي كرديم كه رويدادي كاملا حسي است و همه چيز توسط حواس ساز و كار يافته است. اما پس از تحليل مذكور، پي به اشتباه خود برديم. اين تحليل، نوعي تحليل فلسفي است.

يكي از فوايد فلسفه اين است كه به انسان مي آموزد كه در زندگي بشر، نقش حس بسي كمتر و نقش عقل بسيار بيشتر از آن است كه گمان مي رود. به عبارت ديگر، آموختن فلسفه انسان را از حس گرايي و توجه تنها به حس و جسم خود كه به اقتضاي زندگي طبيعي همه بدان دچارند، مي رهاند.

موضوع فلسفه، برخلاف موضوع ديگر دانش ها، عام و فراگير است و به همين دليل، جستجوي فلسفي فقط شامل بخش خاصي از جهان نيست؛ بر خلاف ساير دانش ها كه هر يك تنها بخش خاصي از جهان را مورد بررسي قرار مي دهند. اين ويژگي باعث شده كه فلسفه، بر خلاف ساير دانش ها كل نگر بوده و تصويري از كل عالم هستي به دست دهد. اساسا تصويري كه از فلسفه حاصل مي شود، به مراتب دقيق تر و كامل تر از تصوير حاصل از باورهاي عقل عرفي ميان انسان ها است.

ژرف نگري غالبا عموم مردم به پديده ها و اشيا موجود در جهان به ديده سطحي مي نگرند. آن ها اشيا و پديده هاي بسياري را مي بينند كه به ظاهر گوناگون و پراكنده اند؛ مانند سقوط اجسام بر روي زمين، گردش ماه به دور زمين؛ جزر و مد درياها و پديد آمدن فصول در پي يكديگر. عموم مردم از اين پديده ها پي به هيچ چيزي نمي برند و حوادثي كه در جهات اتفاق مي افتد، هيچ جذابيتي برايشان ندارد.

دانشمندان با ديده عميق تري مي نگرند. آن ها بر اساس تعدادي پيش فرض هاي فلسفي و غير فلسفي و با تجربه و تفكر به عمق پديده ها پي مي برند و نشان مي دهند كه اين پديده ها قوانيني دارند. اما اين ژرف نگري دانشمندان تا كجا ادامه مي يابد؟ تا جايي كه به پيش فرض هاي عام كه همه امور و قوانين علمي را تحت قوانين عام ديگري در مي آورند، برسند. همين كه به اين نقطه برسند، متوقف مي شوند. اما درست از همين نقطه حركت فلسفي آغاز و تحقيق فلسفي شروع مي شود. فلسفه با تحليل و اثبات و توضيح پيش فرضهاي فلسفي علوم به تعمق بيشتري در جريان ها و حوادث جهان پرداخته و پديده ها و اشيا را تا بنيادين ترين پايه هاي آن ريشه يابي مي كند .

بنابراين، در سير از سطح پديده ها به عمق آن ها فلسفه از همان نقطه اي آغاز مي كند كه ساير دانش ها در آن متوقف مي شوند. به طور كلي مباحث فلسفي ماهيتا عميق و ديدگاه ها و آراي فلسفي ذاتا ژرف اند و به همين جهت، فلسفه ژرف نگرتر از ساير دانش هاست و در اين زمينه با هيچ يك، قابل مقايسه نيست. همان طور كه گفته شد، همه دانش ها داراي پيش فرض هاي فلسفي هستند كه بدون اين پيش فرضها، بي معنا و غير ممكن مي شوند. پيش فرضهايي مانند اصل امتناع تناقض، اصل امكان شناخت، اصل عليت، اصل ضرورت علي معلولي، اصل معيت علي معلولي، امتناع دور، امتناع تسلسل و... .

پس فلسفه، تنها علمي است كه پيش فرض هاي ساير دانش ها را تدارك مي كند. به همين دليل است كه فلسفه را نقطه اتكاي ساير دانش ها و مادر همه علوم مي نامند. همان طور كه هر دانشي بر پيش فرضي فلسفي استوار است، هر جنبش اجتماعي و هر مكتب انساني نيز بر فلسفه اي استوار مي باشد. يعني زير ساخت هر جنبش و سيستم در همه زمينه ها مكتبي فلسفي است. براي مثال جنبش هاي بزرگي همچون نازيسم بر فلسفه نازيسم استوار بوده اند. جنبشهاي كوچك مانند جنبش هيپي ها، پانك ها و رپ ها نيز از اين قاعده مستثني نيستند و بر مباني جهان شناختي و فلسفي ديگري استوارند. به طور كلي تمام نظامهاي سياسي و اجتماعي كه در طول تاريخ در جهان به وجود آمده اند يا مي آيند، از فلسفه متاثر هستند. همچنين هر نظام انساني مانند نظام اخلاقي، سياسي، حقوقي، اقتصادي، آموزشي و غيره... بر مباني و پيش فرضهايي استوار است كه بسياري از آنها ماهيتا فلسفي بوده و رد و اثبات آن ها بر عهده فلسفه است. در يك كلام هر جنبش و مكتب اجتماعي و هر نظام انساني، درست يا نا درست، بر فلسفه اي درست يا نادرست استوار است. فيلسوفان يك جامعه به طور مستقيم با اين فلسفه ها سر و كار دارند؛ اما ساير اقشار جامعه هم از اين فلسفه ها بي بهره نيستند و به طور غير مستقيم، از طريق انتشار افكار فلاسفه و بازنمود اين افكار در مظاهر زندگي اجتماعي از آن ها متاثرند. به سبب همين تاثير و تاثرات، غالبا فلسفه اي خاص در يك جامعه مقبوليت عام پيدا مي كند. آشكار است كه در اين صورت، اين جامعه تنها آن نوع جنبش ها و نظام هايي را پذيرا است كه با فلسفه مورد قبولش نا سازگار نباشد. بنابراين هر جنبشي و هر نظامي در هر جامعه اي با هر فلسفه اي قابل پديد آمدن يا دوام يافتن نيست. از اين جا مي توان نقش پنهان فلسفه را در زندگي فردي و اجتماعي انسان ها درك كرد.

بنابراين، به مقتضاي اين ويژگي، فلسفه نقشي پنهان در زندگي فردي و اجتماعي بشر دارد؛ به طوري كه فقدان يك فلسفه درست به اختلال زندگي فردي يا اجتماعي و چه بسا نابودي اجتماع منجر شود. گواه اين مطلب خسارتهاي فردي و اجتماعي جبران ناپذيري است كه نازيسم و فاشيسم به جامعه بشري وارد آورده اند. چنانكه جنبش نازيسم كه بر اساس فلسفه اي نادرست بنا شده بود، باعث بروز جنگ جهاني دوم و كشته شدن ميليون ها انسان گرديد. پس به موجب اين معيار، ترديدي نيست كه براي پيشگيري يا دفع اين نوع خسارت ها كه جامعه بشدي هيچ گاه از آن ها مصون نيست، وجود فلسفه اي صحيح ضروري است و براي داشتن فلسفه صحيح بايد فلسفه آموخت. همه ما كساني را ديده ايم يا شنيده ايم كه هيچ گونه كاميابي و نعمت دنيوي نداشته اند و انواع مصيبت ها و بلاهاي مادي و معنوي را تجربه كرده اند و در عين حال افرادي شاد و قوي و محكم بوده اند؛ و در مقابل، افرادي را سراغ داريم كه مصائبي كوچك آن ها را از پاي در آورده است. اين فرق ناشي از چيست؟ بايد گفت: نوع زندگي انسان ناشي از نوع نگرش وي به هستي، به خودش، به آينده، به دنيا و ماجراهاي آن و به طور خلاصه، ناشي از نگرش او به جهان و موقعيت انسان در جهان است كه مجموع اين ها را جهان بيني مي نامند. اغراق نيست اگر بگوييم كه هيچ جنبه اي از انسان مهم تر از جهان بيني او نيست؛ زيرا جهان بيني فرد در تمام حركات و سكنات او و در تمام زندگي وي، نقش اصلي را دارد. بنابراين داشتن جهان بيني درست براي هر انساني ضروري است. اما اين جهان بيني چگونه به وجود مي آيد؟

در جواب مي گوييم كه: مسائل اساسي جهان بيني، مسائلي فلسفي اند؛ يعني باورهاي فلسفي هستند كه به انسان نوع نگرش يا همان جهان بيني را مي بخشند و چون داشتن جهان بيني درست براي هر كسي ضروري است، داشتن باورهاي فلسفي درست هم براي هر كسي ضروري است.

فلسفه با پايه ريزي مبناهاي زندگي انسان، او را در نحوه زندگي و طريقه سلوك در اجتماع راهنايي مي كند. اساسا از زمان قديم، فلسفه به دو بخش نظري و عملي تقسيم مي شد. بخش عملي آن مربوط به اخلاق امور شخصي انسان، تدبير منزلامور خانوادگي انسان و سياست مدنامور مملكت داري و حكومت بود. به عبارت ديگر، اين بخش از فلسفه، مستقيما انسان را در زندگي و امور عملي خود راهنمايي مي كرد و به او مي گفت كه در شرايط خاص، چه چيزي بد و چه چيزي خوب است. چنانكه ذكر شد، فلسفه هميشه به طور مستقيم و غير مستقيم، تاثير بسيار مهمي بر زندگي كساني كه حتي چيزي درباره آن نمي دانسته اند، داشته و از طريق ارتباطاترسانه ها فكر اجتماع را تحت تاثير خود قرار داده است. حتي آنچه امروزه به نام مسيحيت و يا اسلام شناخته مي شود، تا حدود زيادي تحت تاثير فلسفه تكوين يافته است. اين تاثير خصوصا در حوزه سياست مهم بوده است و هر حكومتي بر اساس فلسفه اي خاص بنا شده است. براي مثال قانون اساسي آمريكا تا حدود زيادي يكي از موارد اعمال و پياده نمودن انديشه هاي يك فيلسوف، يعني جان لاك است. فلسفه به دليل ماهيتي كه دارد و با برهان سرو كار دارد، از جانبداري هاي احساساتي و نتيجه گيري هاي عجولانه به دور است. اساسا تفاوت فلسفه با اموري همچون عرفان، در همين است؛ يعني فلسفه با استدلالي كردن مطالب خود، آن ها را براي همگان قابل پذيرش مي سازد؛ در حالي كه عرفان به دليل ماهيت خاص خود، براي اشخاص ديگر قابل درك نيست و بايد به مقام عارف رسيد تا بتوان مطالب او را درك كرد.

فيلسوف

فيلسوف كسي است كه به فلسفه و فلسفه ورزيدن مي پردازد؛ يعني دانشمند فلسفه است. گذشتگان، فيلسوف را حكيم مي ناميدند و مقصودشان از اين كلمه اين بود كه حكيم كسي است كه بر علوم مختلف، از علم طب گرفته تا علم رياضيات تسلط دارد و همچنين حكمت فلسفه را نيز كه به معناي علم به احوال موجودات است، آموخته است. فيثاغورس اولين كسي بود كه خود را فيلسوف، يعني دوستدار حكمت ناميد؛ زيرا در نظر او، صفت حكيم فقط به خداوند اختصاص داشت.

وي زندگي را به ميدان هاي مسابقه تشبيه مي كرد و مي گفت:

كساني كه در اين ميدان ها حضور مي يابند، سه گروهند:

يكي كساني كه براي شركت در بازي حاضر شده اند. دوم كساني كه براي خريد و فروش بليط به آن جا آمده اند و سوم كساني كه براي تماشا آمده اند. در ميدان زندگي، گروه سوم فلاسفه اند. فلاسفه جهان را از بالا همانند تماشاچياننگاه مي كنند و در مورد آن قضاوت مي كنند. فيلسوف همواره به ملاحظه مسائل و مشكلاتي مي پردازد كه براي همه ما داراي اهميت است. وي با مطالعه انتقادي صحيح مي كوشد تا عقايد و شناخت ما را درباره جهان و انسان ارزشيابي كند. وي مي كوشد تصويري كلي و منظم و منطقي در مورد آنچه مي دانيم و آنچه مي انديشيم، پيدا و مطرح نمايد. شخص معمولي در پرتو پژوهش فيلسوف و با نظر به طرح جامعي كه وي فراهم آورده است، مي تواند تصور خود را در مورد جهان و امور انساني متناسب با آن طرح كلي اصلاح كرده و اعمال و رفتار خود را با آن بسنجد. از همان آغاز پيدايش فلسفه، عقيده متفكراني كه به اين نوع پژوهش ها سرگرم بودند، اين بود كه نظرياتي را كه درباره خود و جهان قبول مي كنيم، بايد مورد رسيدگي دقيق قرار دهيم تا ببينيم آيا عقلا پذيرفتني هست يا نه.همه ما عقايد و معلوماتي درباره جهان و انسان حاصل كرده ايم؛ اما فقط معدودي از ما تامل و فكر كرده ايم كه آيا اين معلومات و عقايد قابل اعتماد و معتبر است يا خير.

فيلسوف اصرار دارد كه اين همه را در معرض مطالعه و بررسي دقيق قرار دهد تا دريابد كه آيا اين نظريات و عقايد مبتني بر دليل و مدرك كافي هست يا خير.

سقراط دليل توجه خود را به فلسفه چنين ياد كرده است:

زندگي بدون تفكر و تامل، زندگي نيست و ارزش ندارد.

وي دريافت كه همه مردم اطرافش، زندگي خود را در نيل به هدفهاي گوناگون مانند لذت و ثروت صرف مي كنند؛ بدون آن كه از خود بپرسند كه آيا اين امور مهم و قابل اعتماد هست يا خير. و چون چنين سوالي را از خود نمي پرسند و در طلب جواب هم نيستند، نمي توانند بدانند كه آيا درست عمل مي كنند يا نه و سراسر حياتشان در طلب اغراض بي فايده و مضر تلف مي شود. به همين دلايل، فلاسفه به طور كلي همه بر آن بوده اند كه مطالعه و بررسي و نقد و تحليل نظريات و عقايد و افكار و دلايل آن ها، مهم و با ارزش است. اساسا فيلسوف به كسي گفته مي شود كه خصوصياتي را كه بر گرفته از خصوصيات روح فلسفي است، در خود داشته باشد. برخي از اين ويژگي ها عبارتند از: 1- فيلسوف، كسي است كه به ارزش عقل ايمان دارد و در علم و عمل خود مقيد به احكام عقل است. در اين زمينه وي برخلاف كسي است كه در علم و عمل خود، معتقد به وحي و الهام يا متكي به خرافات است. 2- فيلسوف، كسي است كه درباره علل بنيادين امور و حوادث تحقيق مي كند. به عبارت ديگر، او متفكري است كه در مورد حوادث به تفسير عقلي پرداخته و به جستجوي علل آن ها مي پردازد. 3- فيلسوف در پي يافتن معناي جهان و چيستي آن است. به اشيا از جنبه هايي كه علوم ديگر به آن ها مي پردازند، كاري ندارد. بلكه با هستي اشيا و بودن آنها سر و كار دارد و مي خواهد قوانين بودن را بيابد. 4- فيلسوف جزئي نگر نيست؛ بلكه همه امور را در يك كل واحد مي بيند؛ يعني همه ديدگاه ها و نظرات درباره زندگي و جهان را در يك كل واحد كنار هم قرار داده و سازماندهي مي كند و سپس به نقد و بررسي آن ها مي پردازد. 5- فيلسوف هيچ چيزي را بدون دليل و برهان و استدلال نمي پذيرد؛ بلكه قبل از هر چيز مطلب مورد نظر را مورد بازرسي و مداقه قرار مي دهد تا مبادا عنصري غير عقلي وارد در دستگاه فلسفي گردد. 6- فيلسوف بدون توجه به اغراض، هدف ها و يا حرفه اي كه بدان اشتغال دارد، مي خواهد افكار و نظريات در باره جهان و زندگي را مطالعه ونقد كند. وي مي خواهد دريابد كه ما انسان ها در مسائل اساسي كه با آن ها روبروييم، چگونه مي انديشيم، شناخت ما مبتني بر چه چيزي است و براي نيل به احكام و داوريهاي صحيح، چه ملاك ها و موازيني را بايد برگزينيم. 7- فيلسوف به روشن كردن عقايد ما و نظريه هايي كه درباره جهان و انسان و ارزشهاي انساني داريم، اصرار مي ورزد. او پيش از آنكه صرفا داراي مجموعه اي از عقايد باشد، احساس مي كند كه اين عقايد را بايد مورد بازرسي دقيق قرار دهد و در نظامي از افكار كه داراي ارتباط منطقي باشتد، مرتب و منظم سازد. 8- فيلسوف هميشه دنبال درك حقايق است و غير از حقيقت، به چيز ديگري وابسته نيست.

روش فلسفه

هر علمي براي خود روشي دارد كه اين روش، طريقه رسيدن علم به اهداف خود را مهيا مي سازد. مثلا روش علم شيمي روش آزمايش و مشاهده يعني روش تجربي است؛ چرا كه هدف اين علم، پيدا كردن خواص شيميائي اشيا به منظور استفاده از آن است و براي نيل به اين مقصود، هيچ روشي جز روش تجربي نمي تواند كارساز باشد. و يا مثلا هدف علم رياضيات، كشف روابط ميان اعداد است و چون عدد، موضوعي عقلي و انتزاعي است و مابه ازائي در خارج ندارد، روش اين علم نيز متناسب با هدف و موضوع آن، روش عقلاني و محاسبه و تفكر است.

روش علم فلسفه بنابر آنچه گفته شد، مي توان مجموع راه ها و قواعدي را كه در فلسفه براي رسيدن به هدف اين علم، يعني طرح و اثبات مسائل فلسفي و پاسخ به پرسشهاي اساسي آن وجود دارد را، روش فلسفه بناميم. روشهاي فلسفه از بنياد با روشهاي علوم ديگر متفاوت است. همانطور كه گفته شد، علوم ديگر بجز رياضيات، از روش تجربي استفاده مي كنند؛ در حالي كه روش تجربي در فلسفه كاربرد اندكي دارد. از طرف ديگر، فلسفه از جهاتي با رياضيات نيز فرق دارد و به همين دليل نمي توان روشهاي علم رياضيات را تماما در فلسفه به كار برد.

بنگريد به فلسفه و رياضيات

بنابراين، نمي توان بين روشهاي فلسفه و روشهاي ساير علوم به مشابهت كاملي دست پيدا كرد. نكته اي كه بايد بدان توجه داشت، اين است كه فلسفه تنها يك روش ندارد بلكه به تناسب موضوعات خود، داراي روشهاي متفاوت است. در واقع اين طور بايد گفت كه اساساً فلسفه، مستلزم روشهاي بسيار گوناگوني است؛ زيرا بايد تمام انواع تجارب انساني را معرض شرح و تفسير خود قرار دهد.بر اين اساس، معيار فلسفه در انتخاب روش خود دو چيز است:

هماهنگي ميان كليه تجارب انساني

جامعيت تصوير برگرفته از كليه تجارب انساني

يك فيلسوف بايد ارائه تصويري جامع و هماهنگ از تجربه انسان از زندگي خويش و جهان را هدف خود قرار دهد و به همين دليل، روش او نيز بايد به گونه اي باشد كه زمينه را براي نيل به اين هدف مهيا سازد. چنانچه گفته شد، بر اساس مكاتب مختلف فلسفي و هدف هر مكتب و يا هدف هر فيلسوف، روشي متفاوت با روش ديگر فلاسفه و يا مكاتب فلسفي به وجود آمده كه متناسب با اصولي است كه آن فيلسوف يا آن مكتب فلسفي پذيرفته است.مثلا اگر عقيده يك فيلسوف اين باشد كه فقط با تعقل محض مي توان به حقيقت رسيد، روش او فقط شامل استدلال عقلاني خواهد بود؛ اما اگر در كنار تعقل، به اشراق و نوعي شهود و مكاشفه دروني نيز ايمان داشته باشد و آن را نيز براي نيل به خقيقت عالم لازم بداند، روشش ديگر فقط استدلال عقلي نخواهد بود.ما در اين جا برخي از روش هاي اساسي فلسفه را ذكر مي كنيم: روش استدلالي يا قياسي روشي است كه عمدتا در فلسفه به كار مي رود و هر گاه صحبت از روش اصلي فلسفه مي شود، همين روش مد نظر است. اساسا استدلال به فرآيندي ذهني گفته مي شود كه بر پايه قواعد و قوانين منطقي بنا شده است و استدلال درست، استدلالي است كه قياسي باشد. بنابراين، روش معتبر در فلسفه، روش استدلال- قياسي است و منظور از قياس نيز اين است كه با ترتيب دادن مقدمات معلوم، به كشف مجهول برسيم. در اين روش به دو چيز تكيه مي شود:

استدلال و برهان عقلي

شهود دروني كه با مجاهده و تصفيه نفس حاصل مي شود.

بر حسب اين روش، تنها با نيروي استدلال و برهان عقلي نمي توان به حقائق جهان نائل آمد؛ بلكه با تزكيه نفس و مشاهدات دروني است كه مي توان به باطن جهان كه همان حقيقت آن است، رسيد.

همان طور كه ذكر شده، بايد توجه داشت كه در روش اشراقي استدلال و برهان عقلاني كنار گذاشته نمي شود؛ بلكه اتكاي تنها به برهان و عقل مورد سرزنش قرار مي گيرد.

اين روش به نوعي شامل روش هاي عرفاني و سلوكي نيز مي شود.

مكالمات سقراط نمونه اي از روش مناظره است. در اين روش، فيلسوف در اطراف موضوع مورد بحث پرسشهايي مطرح مي كند و مي كوشد كه از راه سوال و جواب، تمام جنبه هاي موضوع را روشن كند و به حقيقت نائل شود. اين روش گرچه كمتر در فلسفه به كار مي رود، اما درمباحثي از فلسفه مانند بحث معرفت شناسي و بحث اخلاق و ارزش ها مورد استفاده قرارمي گيرد. استقراء يعني اين كه فيلسوف با مشاهده يك امر جزئي، نتيجه اي كلي مي گيرد. به بيان ديگر، روش استقرايي عبارت است از مطالعه يك امر جزئي به منظور پي بردن به احكام و قضاياي كلي.اين روش در ميان روشهاي فلسفه پيش از سقراط رواج بسيار داشت و حتي در فلسفه ارسطو نيز جزو روشهاي تحقيق فلسفه قرار گرفت؛ اما به دليل ماهيتي كه داشت، چندان مورد توجه نبوده است.

نياز به فلسفه

اساسا فلسفه از اصليترين نياز روحي انسان، يعني نياز به دانستن و فهميدن برخاسته است. نياز به دانستن و فهميدن يك نياز هميشگي است. چنانكه مي بينيم كه كودكان همواره مي خواهند چگونگي، چرايي و چيستي همه چيز را بفهمند. به همين دليل، ارسطو گفته است:

فلسفه با شگفتي و حيرت در برابر جهان آغاز شد. تاريخ نيز به ما نشان مي دهد كه از اولين دوران زندگي بشر بر زمين، عميق ترين پرسش ها و مسائل فلسفي مطرح شد:چه چيزي علت و سبب شد باران ببارد و علف رشد كند؟

براي انسان ها بعد از اين كه بدن هايشان مرد، چه اتفاقي مي افتد؟ آيا نيروهاي خوب بر جهان مسلطند يا نيروهاي بد؟ و... .اساسا بايد توجه داشت كه در جهت يافتن جواب به هين گونه سئوالات فلسفي بود كه اسطوره ها و آئين هاي مذهبي بشر شكل گرفت. بنابراين هر انساني به نوعي فيلسوف و تحت تاثير فلسفه است؛ چرا كه زندگي خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جوابهايي كه به اين سئوالات بنيادين مي دهد، بنا مي نهد؛ با اين تفاوت كه فيلسوف رسمي و واقعي، اين پرسش ها را به طور جدي و منظم پي گيري كرده، جواب هايي را كه تا كنون داده شده است در بوته نقد نهاده و به جستجوي را ه حل هاي نو مي پردازد. نياز ديگر ما به فلسفه آن است كه همه ما انسانها در زندگي براي عمل كردن، مجبوريم كه همواره تصميم بگيريم. اساسا زند گي بدون انتخاب، محال است. به همين خاطر نياز اساسي داريم كه بدانيم چگونه و چرا چيزي را انتخاب مي كنيم و اصولا در هر موضوعي چه راهي را بايد انتخاب نماييم.فلسفه به اين امور مي پردازد و راه حل هاي متفاوت با نتايج گوناگون جلوي پايمان قرار مي دهد.بدين ترتيب، فلسفه براي همه انسان ها يك راهنما است؛ راهنما براي يافتن راه هاي بهتر و جديدتر و كامل تر.

هر گاه مي كوشيم تا دريابيم كه جهان چيست؛ آن گاه كه در تكاپوييم تا جهان را شرح و توصيف كنيم، در پي آنيم كه معنا و مقصود جهان را دريابيم . اگر كشف شود كه جهان مقصود و منظوري دارد، مي خواهيم آن منظور را بفهميم. پس مي توان گفت كه در انسان گرايشي نيرومند براي يافتن معناي زندگي و جهان وجود دارد و فيلسوف كسي است كه فعاليت هايش نيز همسو با اين نياز است. انسان از طريق علوم مختلف نيز به فلسفه نيازمند است؛ چراكه علوم و دانش هاي بشري در جنبه هاي مختلفي به فلسفه نيازمندند. فلسفه در پي يافتن تصويري كلي از عالم است و بر حسب نتايجي كه مي گيرد، اين تصوير را رسم مي كند. تصويري كه در هيچ جاي ديگري قابل رسم نيست. كندي، فلسفه را "صورت علم به حقايق اشياء به قدر طاقت انسان" و فلسفه اولي«مابعدالطبيعه را "علم به حقيقت اول كه علت هر حقيقتي است"، تعريف مي نمايد. او فلسفه را شريف ترين و برترين علوم مي داند كه تحصيل آن بر هر متفكري واجب است؛ و شريفترين قسم فلسفه نيز در نظر او، علم به ذات احديتخداوند مي باشد.

او در مورد ضرورت فلسفه مي گويد:"هيچ كس نمي تواند ضرورت چنين جستجويي را انكار كند؛ زيرا اگر اين جستجو يعني فلسفه را قبول كند، پس فلسفه ضروري است؛ و اگر امتناع كند، بايد دلايل امتناع خود را اقامه كند و خود اقامه دليل، به منزله ضروري بودن آن است؛زيرا فلسفه يعني دليل و اقامه دليل" بنابر نظر كندي، اگر فلسفه علم به حقايق اشيا باشد، بنابراين ميان فلسفه و دين اختلافي نيست و به همين دليل مي كوشد تا بين فلسفه و دين وفق دهد.

وي مي گويد كه:فلسفه و دين هر دو علم به حق مي باشند.

كندي در يكي از رساله هايش به قدرت عقل اعتراف مي كند كه:

به جان خودم سوگند كه گفتار پيغمبر راستگو محمد صلوات الله و عليه آله و هر چه را كه از جانب باري عزوجل آورده، چون به مقياس عقل سنجيده شوند، در خور پذ يرش مي باشند؛ و جز كساني كه از نعمت عقل بي بهره باشند به دفع و انكار آنها برنخيزند. كندي نخستين فيلسوب عرب است كه در مسائل فلسفي و علمي به تفكر و تعمق پرداخته و به زبان عربي، مطالب فلسفي نوشته است. كار مهم كندي اين بود كه مكاتب و نحله هاي فلسفي را كه اعراب پيش از اين نمي شناختند، به آنان شناساند و مسائلي را كه هنوز بدان دست نيافته بودند، برايشان توجيه و تحليل كرد.البته مسائل فلسفيي را كه كندي مورد بحث قرار داده است، همان چيزي است كه حكماي پيشين نيز مورد بحث قرار داده اند؛ اما او استقلال فكري خود را نيز از دست نداده و آرايي را اختيار كرده كه آن ها را موافق تمايلات فلسفي خاص خود و معتقدات ديني اش تشخيص داده است.هرچند ديگران با نظرات وي كمتر موافق بوده اند. با تمام اين احوال، كندي را نمي توان صاحب يك مكتب مشخص فلسفي دانست. اگر ابونصر فارابي را موسس حقيقي مكتب فلسفه اسلامي بدانيم، كندي را فقط بايد پيشواي اين فلسفه به شمار آوريم. كندي يكي از چهره هاي اسلامي است كه به واسطه ترجمه بعضي از آثارش به زبان لاتين، او را در مغرب زمين به خوبي مي شناختند و در قرون وسطي و نيز دوره رنسانس شهرت خاصي داشت.

فلسفه و علم

كلمه علم به دو معني به كار مي رود:

يكي به معني دانش و معرفت. به اين معنا اخلاق، دين، تاريخ، سياست، و حتي هر گونه شناخت و آگاهي، علم محسوب مي شود. چنان كه گاهي مي گوييم: من به فلان اتفاق علم دارم.يعني از آن اتفاق خبر دارم.معناي ديگر علم، دانش و معرفت خاصي است كه يا از طريق عقل حاصل مي شود مانند رياضيات، و يا از طريق تجربه و آزمايش مانند فيزيك و شيمي و روان شناسي و جامعه شناسي. مقصود ما از علم در اين جا، معناي دوم علم است. هر علمي، مجموعه اي است از مسائل مرتبط با موضوع آن علم كه حول آن موضوع سازمان يافته اند. مثلا، علم فيزيك، مجموعه مسائل و قوانيني است كه حول موضوع آن، يعني پديده هاي طبيعي و روابط حاكم بر آن ها، سازمان يافته اند: همه علوم؛ چه عقلي و چه تجربي، اصول و قواعدي دارند كه در ميان همه آن ها مشترك است.براي نمونه، همه علوم، به امور كلي مربوطند؛ يعني در پي كشف قوانيني هستند كه در همه حال صادق باشد. مثلا هندسه راجع به همه مثلث ها به طور كلي بحث مي كند و مثلث خاصي مورد نظر آن نيست. و يا فيزيك ميكوشد قوانين جاذبه را كشف نمايد؛ چرا كه ميخواهد به چيزي دست يابد كه در همه حال صادق باشد و در هيچ شرايطي تغيير نكند. به همين ترتيب، در شيمي گفته مي شود كه همه آب ها در شرايط معين، در دماي صد درجه به جوش مي آيند و اين يك قانون هميشگي است. اساسا اگر علمي چنين نباشد، علم محسوب نمي گردد. البته ميان علوم عقلي با علوم تجربي تفاوت هاي زيادي وجود دارد.علوم عقلي با انتزاع عقلاني پديد مي آيند. عقل، جنبه اي خاص از عالم خارج را انتزاع مي كند و آن را موضوع قرار داده و سپس درباره آن بحث كرده و آن را گسترش مي دهد.مثلا، رياضيات، علمي است كه درباره مفهوم عدد صحبت مي كند. خود اين مفهوم، حاصل انتزاع عقل از عالم خارج است. ما در عالم خارج، چيزي به نام عدد نداريم، بلكه پس از مشاهده چيز هاي مختلف، و با تلاش فكري به اين مفهوم دست مي يابيم. اما علوم تجربي، به بررسي پديدار ها مي پردازند و در پي كشف قوانين حاكم بر اين پديدارها هستند. البته آن ها نيز از اصول عقلي پيروي مي كنند، اما فعاليت اين علوم، عقلي محض نيست؛ آن ها بر اساس مبادي و قواعد عقلي به آزمايش و مشاهده عالم خارج مي پردازند؛ در حالي كه علوم عقلي، هم اصولشان عقلي است و هم آنچه در باره آن تحقيق مي كنند. فلسفه

فلسفه، تفكر محض درباره جهان و چيستي امور است.

درسده ششم ق.م كه فلسفه در يونان به وجود آمد، به همه مطالعات و كاوش ها نظري و عملي، فلسفه گفته مي شد. فلاسفه نخستين در موضوع هايي تحقيق مي كردند كه اكنون بايد آن ها را جز و علوم به حساب آورد. مثلا، تحقيق درباره اجرام آسماني، حيوانات، گياهان و سنگها بخشي از كارشان راتشكيل مي داد. به تدريج شاخه هايي مانند رياضيات و ستاره شناسي نجوم از فلسفه جدا و به علمي مستقل تبديل شدند. در طول زمان، شاخه هاي ديگر علمي نيز از فلسفه جدا شدند. آخرين رشته هاي علمي كه از فلسفه استقلال پيدا كردند، جامعه شناسي و روانشناسي بودند. به همين دليل است كه فلسفه را مادر علوم مي نامند. بايد توجه داشت با اينكه شاخه هاي علمي از فلسفه جدا شده اند، هيچ گاه نياز شان را به فلسفه از دست نخواهند داد. آن ها در اصول خود كه همه اصولي عقلاني استمانند اصل عليت، اصل ضرورت و ...، محتاج فلسفه اند. زيرا فقط فلسفه صلاحيت بررسي امور عقلي را دارد. البته فلسفه نيز در مواردي از آن ها كمك مي گيرد. يكي از اين موارد، براهين و استدلال هاي فلسفي است.در بسياري از موضوعات فلسفي، از مقدماتي استفاده مي شود كه در علوم تجربي اثبات شده است.مثلا، اين كه گاهي ما كسي را با چشم مي بينيم، اما بدليل اشتغال فكري متوجه او نمي شويم يعني يك امر تجربي، بسياري از فلاسفه را به اين عقيده هدايت كرده كه ادراك، پديده اي غير مادي است. ويا اين كه قرن ها مردم فكر مي كردند كه زمين ثابت است و همه كرات آسماني به دور آن مي گردند. اين نظر موجب شده بود تا نظام هاي فكري و فلسفي بسياري بر پايه اين اصل به وجود بيايند و بعدها، وقتي كه علم، حقيقت را نمايان ساخت، تمام آن نظام ها نيز از ميان رفت. از سوي ديگر، فلسفه با همه علوم، تفاوت اساسي دارد. بنابر اين فلسفه و علم در عين حال كه ميانشان ارتباطي عميق وجود داشته و به همديگر كمك مي كنند، هم در موضوع و هم در روش با هم تفاوت دارند. اسپينوزا باروخ بنديكت اسپينوزا در 24 نوامبر 1632 ميلادي در كشور هلند در شهر آمستردام در يك خانواده سرشناس هلندي كه اصالتاً پرتغالي بودند، به دنيا آمد. دوران كودكي و نوجواني را در رفاه و آسايش و با آداب و سنن يهودي گذراند. او در مدرسه عبراني آمستردام، تحت تعليم و تربيت استادان بزرگ، به تحصيل زبان عبري و دروس ديني پرداخت و تا آن حد پشرفت كرد كه در همان سنين جواني به خوبي باتمام نكات و رموز كتب معتبر ديني آشنا شد.پس از آن زبان لاتيني را فرا گرفت تا با افكار و فرهنگ هاي ديگر آشنا شود. همچنين طب و رياضيات و علوم و فنون ديگر را نيز آموخت و از فلسفه مدرسي، به ويژه حكمت توماس آكويناس و از فلسفه دكارت و فرانسيس بيكن و توماس هابز آگاهي يافت. اما وي، تحت تاثير تاملات فلسفي و آشنايي با افكار و انديشه هاي ضد ديني، به تدريج از جامعه ديني يهود رويگردان شد و احياناً از انديشه هاي ديني انتقاد كرد.اولياي كنيسه هاي يهود سعي كردند ابتدا با تطميع و نهايتاً با تهديد او را از عقايد خود باز دارند، اما هيچ كدام از اين ها در او موثر واقع نيفتاد. به ناچار در سال 1656 ميلادي، وي را محاكمه و به كفر محكوم كردند. بدين ترتيب اسپينوزا براي هميشه از جامعه يهود طرد گرديد. اما اسپينوزا بدون اينكه از اين جريان متاثر شده و ضعفي از خودش نشان بدهد، از آمستردام خارج و در قريه كوچكي كه بيرون از شهر بود و دراطاقي كه زير يك شيرواني واقع بود، منزوي شد و براي امرار معاش به تراشيدن عدسي كه آن را قبلاً آموخته بود، روي آورد.از اين راه پول اندكي به دست مي آورد و درهمان حال تنها و دور از همه، به تفكرات و تاملات علمي و فلسفي و تاليف مي پرداخت. در پايان سال 1660 به دهكده راينسبورگRhynsburg رفت و در خانه اي محقر اقامت گزيد و به تحقيق و پژوهش، همت گماشت. در آن جا چنان سرگرم و مجذوب كارهاي علمي و فلسفي شد كه بسيار اتفاق مي افتاد كه براي مدت زيادي خانه را ترك نمي كرد؛ چنانچه يك بار به مدت سه ماه از خانه بيرون نيامد. وي در همان دوران، با علما و حكماي بزرگ عصرش مانند لايب نيتس مكاتبه داشت.اسپينوزا در سال 1664 ميلادي به دهكده كوچكي در نزديكي لاهه و در سال 1670 به شهر لاهه رفت و تا پايان عمر در اين شهر اقامت گزيد. او در نهايت صرفه جويي و قناعت و مناعت نفس، زندگي را ادامه داد. به تدريج آوازه و شهرتش در همه جا پيچيد و دوستان و ياران فراوان يافت. در سال 1673 استادي كرسي فلسفه دانشگاه هيدلبرگ به او پيشنهاد شد، اما او آنرا رد كرد، زيرا اعتقاد داشت كه پذيرش اين شغل، آزاديش را محدود خواهد ساخت. اسپينوزا همچنان به تفكر و تامل و نوشتن ادامه مي داد تا اينكه در يك بعد ازظهر در سال 1677 در حالي كه اهل خانه به كليسا رفته بودند و فقط دوست پزشكش بر بالينش حاضر بود، در اثر مرض سل از دنيا رفت. در مراسم خاكسپاري اش، مردم، از پيروان هر ديني حاضر بودند. اسپينوزا از خود نه زن و فرزندي به جا گذاشت و نه ثروتي؛ چرا كه تمام عمر خود را صرف دانش و فلسفه كرد و كتب و رسالات ارزنده اي بر جاي گذاشت كه نامش را براي هميشه جاودانه ساخت. مهمترين كتاب او اخلاق نام دارد.

اسپينوزا يكي از فلاسفه پيرو مكتب اصالت عقل rationalism است.

مهمترين اثر او اخلاق نام دارد و او در اين اثر، افكار فلسفي، الهي و اخلاقي اش را به صورت قضاياي هندسي اثبات مي كند. بدين صورت كه در آغاز موضوع، بحث را تعريف مي كند و سپس بر اساس اصول موضوع و متعارفه، حكمي را ارائه و براي آن برهان اقامه مي كند. سپس به همين ترتيب پيش مي رود.

مهمترين مسئله اي كه اسپينو زا در صدد حل آن است مسئله دو گانگي ماده و روح است. دكارت به دو جوهر مجزا يعني ماده و فكر معتقد بود. به عبارت ديگر از ديد دكارت، همه هستي به دوبخش تشكيل مي شد: انديشه و ماده. اما اسپينو زا اين تقسيم را رد كرد و بيان داشت كه تنها يك جوهر و يك نوع وجود، هست. تمام طبيعت، ماده، انديشه و خلاصه همه چيز يك وجود است و اين وجود، خداوند است.

خدا هر چيزي و همه چيزهاست و از هر لحاظ كه بنگريم، نامتناهي است.

بدين ترتيب، اسپينوزا كسي است كه به وحدت وجود، اعتقاد راسخ دارد. در نظر وي، جلوه ها و صفات خدا بي نهايت است و نمي توان همه آن ها را شناخت. ما تنها دو ويژگي يا دو تجلي يا دوصفت خداوند را مي شناسيم:

انديشه

بعد

به عبارت ديگر فكر و ماده. اين دو، صفات خداوندند. يعني خداوند كه با طبيعت و همه چيز يكي است، يا خود را به صورت انديشه نمايان مي سازد يا به صورت بعد وماده.

البته خداوند صفات بيشمار د يگري هم دارد، اما اند يشه و بعد تنها صفاتي هستند كه است كه بشر مي شناسد. بنابر اين، تمام اجسام و موجودات مادي كه مي بينيم و تمام افكار، احساسات و حالات رواني ما، همه صفات و تجلي خدا يا طبيعت مي باشد.چرا كه خدا يا به صورت بعد كه امر ذاتي ماده است تجلي مي كند يا به صورت انديشه و حالات رواني و احساس با اين نگرش، يعني اينكه همه چيز، خدا و صفات و حالات اوست، اسپينو زا به نتيجه اي مهم درباره وجود اشيا و اراده انساني رسيد و آن اين كه: چون همه چيز از خدا صادر مي شود و خدا علت دروني همه چيز است، پس جهان طوري است كه ضرورتاً بايد باشد.وجود هر چيزي، ضروري است و نمي توان گفت كه اي كاش جور ديگري بود. تمام اتفاقاتي كه مي افتد، به ضرورت رخ مي دهد. انسان واراده انساني نيزاز اين قاعده مستثني نيست. بنابر اين چيزي به نام اختيار وجود ندارد، بلكه همه چيز به ضرورت علي و معلولي از خداوند به وجود مي آيد.اسپينوزا پس از اينكه اين مطالب را اثبات مي كند به بخش اخلاق و بيان زندگي مطلوب مي پردازد. به اعتقاد او، وقتي كه ما انسانها اينگونه به وقايع و پيشامد ها نگاه كنيم، يعني درك كنيم كه همه چيز در جهان به ضرورت اتفاق مي افتد، به نوعي ادراك شهودي از كل طبيعت مي رسيم. به روشني مي بينيم كه همه چيز به هم وابسته است و همه چيز، يك چيز است. تنها در اين حالت است كه خوشبختي واقعي را بدست مي آوريم. ديگر دستخوش احساسات نمي شويم، زيرا مي دانيم كه خداوند از احاظ قدرت و معرفت و حكمت، نامتناهي است و بر اين اساس درك مي كنيم كه بهترين چيزها ايجاد شده اند و همه چيز در بهترين حالت ممكن است.چنين افكار و نظرياتي بسيار شبيه به عقايد عرفا است. ابن رشد ابو الوليد محمد بن احمد بن رشد، معروف به ابن رشد، در سال 520هجري قمري/ 1126ميلادي در قرطبه يكي از مراكز انديشه و علم در اندلس اسپانيا متولد شد. او در خانواده اي كه سال ها مهد علم و فقاهت بود، پرورش يافت. پدر و جد پدري وي، هر دو منصب قاضي القضاة اندلس را به عهده داشتند. ابن رشد در جواني به اكثر علوم زمان خود دست يافت و در رياضيات، طبيعيات، نجوم، منطق، فلسفه و طب مهارت يافت.

بايد اشاره كرد كه به طور كلي جزئيات زيادي از زندگي وي در دست نيست. در سال 548 هجري به دعوت "عبدالمومن" كه درصد د تاسيس مدارس علمي بود، به مراكش رفت و در آن جا كتابي در طب عمومي، موسوم به "الكليات" نوشت. آنچنان كه مشهود است، ابن رشد بنا به توصيه "ابن طفيل" در زمان ابو يعقوبپسر و جانشين عبدالمومن كه مردي با فرهنگ و مطلع از فلسفه بود، به شرح آثار ارسطو پرداخت. معروفترين كتاب وي، تفسير او بر كتاب مابعدالطبيعه ارسطو است. در سال 565 هجري قاضي "اشبيليه" شد و پس از دو سال، به قرطبه بازگشت و منصب قاضي القضاتي را بر عهده گرفت. پس از مرگ ابو يعقوب در سال 580 هجري، پسرش ابو يوسف ملقب به "المنصور" به جاي او نشست.در آغاز، او ابن رشد را كه ديگر مقامي بسيار ارجمند يافته بود، سخت مورد تكريم و احترام قرار داد؛ اما پس از 10 سال بر اثر فشار افكار عمومي و يا به واسطه غرض ورزي هاي شخصي، ابن رشد مورد اتهام كفر و زندقه قرار گرفت و ناگهان از چشم خليفه افتاد.لذا فرمان داد كتاب هايش را بسوزانند. سپس او را با جمعي از اهل فلسفه و علم به قبيله يهودي نشيني در 50 كيلومتري جنوب شرقي قرطبه موسوم به "السيانه" تبعيد كردند.البته ابن رشد پس از مدتي با شفاعت جمعي از بزرگان اشبيليه مورد عفو خليفه قرار گرفت و به مراكش فرا خوانده شد. ابن رشد در مراكش در صفر سال 595 هجري قمري/1198ميلادي، در سن هفتاد و دو سالگي وفات يافت و بعد از سه ماه جسد او را به قرطبه بردند و در آنجا به خاك سپردند. مورخين درباره ابن رشد معتقدند كه او داناترين افراد عالم ا سلام در زمان خود بود و در علم و كمال و فضل در اندلس همتا نداشت. با وجود آن همه مقامات و مراتبي كه داشت، از همه مردم متواضع تر بود.از دوران كودكي تا سن سالخوردگي لحظه اي از تحصيل علم باز نايستاد. وي تمام علومي را كه تا آن روز، جهان اسلام به آن ها دست يافته بود، آموخت و از حيث كثرت تاليف بر همه پيشي گرفت.مجموعه آثار او، اعم از تاليفات و حواشي و... به ده هزار صفحه مي رسد.

به نقل از سايت سي پي اچ تئوري.

منبع :www.ariaye.com