اعماق ماده

بخش دوم

نوشته : بيان سيزو

نيوتون بر مبناي تئوري اتمها، "تصويري از دنياي اتمي" ترسيم نمود. همه اجرام آسماني كه از اتمهاي جداگانه تشكيل شده و خلاء كائنات را نقطه وار پر كرده اند، بي وقفه بر حسب قوانين حركت مكانيكي در فضاي مطلق حركت ميكنند. همه تغييرات و تكامل پديده ها در دنيا هيچ چيز نيست مگر تجمع و تجزيه اتمها. مهم نيست كه پديده ها چه اندازه تغيير كنند، منشاء تغييرات آنها يكي است. از آنجا كه اتمها خود توسط خداوند آفريده شده اند، هرگز تغيير نمي يابند. بنابراين، تا وقتيكه انسان حركت اتمها را بفهمد، ميتواند "گذشته و آينده را بداند"؛ همه چيز را بداند. بدين طريق، مكانيك نيوتوني به "حقيقت نهائي" تبديل شد.

بنابراين بنظر مي آمد كه تداوم مطلق و جدائي مطلق، غير قابل دفاع است. اين يك تضاد است. "كانت" اين تضاد را عميقا مد نظر قرار داد و يك "آلياژ انعطاف پذير" پيشنهاد كرد: درست است كه گفته شود هر چيز در دنيا از پديده هاي تقسيم ناپذير و مطلقا ساده تشكيل شده است. زيرا فقط يك پديده مطلقا ساده ميتواند يك پديده اوليه باشد. در غير اينصورت هيچ چيز پيچيده اي كه از چنين پديده هاي ابتدائي تشكيل شده باشد وجود نخواهد داشت، و در دنيا هيچ چيز نميتواند موجود باشد. به همين ترتيب، اين نيز صحيح است كه گفته شود هيچ چيز مطلقا ساده اي وجود ندارد. هر چيز نوعي پديده مطلقا تقسيم پذير است؛ زيرا پديده هر قدر هم كه ساده باشد بايد حجمي از فضا را اشغال كند و بنابراين ميتواند مداوما تقسيم شود. "آلياژ" كانت تضاد را آشكار ساخت و اين سئوال را فرموله كرد. اين يك شرط ضروري براي پيشروي بسمت ديالكتيك و ارتقاء شناخت بشر بود. اما كانت تضاد را حل نكرد. بالاخره پديده هاي عيني تقسيم پذيرند يا تقسيم ناپذير، تداوم دارند يا جدا هستند؟

جواب كانت چنين بود: كسي نميداند.

او فكر كرد كه پديده هاي عيني بهر حال غير قابل فهم هستند. اگر بر فهم آنها اصرار ورزيد، آنگاه تضاد ايجاد ميشود. بنابراين، اين تضاد فقط زائيده "توهمي" است كه از توانائي ذهني ادراكي و احساسي انسان بر ميخيزد و بر "منطقي استوار است" كه "از نتايج حركت ميكند تا به دلايل برسد." بدين ترتيب كار كانت از آشكار ساختن تضاد آغاز شده و به پوشاندن و به سازش كشاندن آن منتهي ميشود و به اپريوريسم ايده اليستي در مي غلتد.در مورد اين مسئله، حرف هگل صحيح بود كه ميگفت: انقطاع و تداوم "هر يك به تنهائي حاوي حقيقت نيست، فقط در وحدت اين دو حقيقت وجود دارد." انگلس گفت: "ماده، هم تقسيم پذير است و هم ادامه دار؛ و در آن واحد، هيچيك از اين دو نيست. اين نكته مسلم است و اينك تقريبا به اثبات رسيده است." (ديالكتيك طبيعت) بعدها، هر گام در تكامل علوم طبيعي مداوما اين اظهاريه علمي انگلس را به اثبات رسانده و محتواي غني اشكال گوناگون ماده را بعنوان وجودي ادامه دار و جداگانه آشكار نموده است.

جسم و حوزه (ميدان)

بشر براي فهم ساختار ماده، نخست ماده را به دو شكل متضاد مشخص طبقه بندي كرد. بشر در ابتدا، مقوله "جسم" (چيز واقعي) را از همه اشكال ديگر ماده، تجريد نمود. خصوصيت اجسام، محكم بودنشان است. نيوتون اين نظر را جلو گذاشت كه همه اجسام از اتمها، كوچكترين ذرات اجسام، درست شده اند. يك اتم، يك ذره مطلقا مجزا و مشخص مادي كروي است. اتم "محكم، منسجم، سخت، غير قابل نفوذ" است.

بدين معني، اتم يك چيز محكم ايده اليزه شده است، يك جسم فوق العاده فشرده است. خصوصيت اساسي اتم، تقسيم ناپذيري آنست. هيچ "فضاي بازي" درون اتم وجود ندارد. "نه آب ميتواند به درونش نفوذ كند و نه سوزن ميتواند درونش فرو شود." با اين وجود، "استحكام" بدون "تهي بودن"، "چيزي بودن" بدون "چيزي نبودن" وجود ندارد. اشياء خالي نيستند؛ هر تهي بودني از بيرون بر اشياء احاطه دارد.

در زندگي عادي ما شاهد پديده هاي گوناگون هستيم: ستارگان، كوه ها، خانه ها، خاك و شن … همه اينها جسم هستند. اما اينها قادر به پر كردن كل فضا نيستند. آنچه فضاي بين ستارگان پراكنده و پخش شده را پر مي كند خلاء است. بين بيشه ها زمينهاي خالي وجود دارد. حتي درون يك دانه شن فضاي خالي وجود دارد. اگر اجسام موجودند پس بايد تهي بودن هم موجود باشد. به همين خاطر بود كه دموكريتوس بهنگام ارائه تئوري اتمها گفت درجهان "فقط اتمها و تهي ها واقعي هستند." تهي يك مكمل ضروري جسم است.

اين نشان مي دهد كه دنياي مادي همواره وحدت بين انقطاع و تداوم است. اگر ماده را بعنوان اجسام مطلقا جداگانه در نظر بگيريم آنوقت ضرورتا درك وارونه اي از تداوم ماده از دل فضاي تهي بدست مي آوريم. تخالف استحكام و تهي بودن، تخالف بين چيز واقعي و چيز خالي است. يعني بين "آنچه هست" و "آنچه نيست". اين نخستين "تقسيم يك به دو" در پروسه شناخت بشر از دنياي مادي است.اما چگونه استحكام و تهي بودن، يا "آنچه هست" و "آنچه نيست" با يكديگر متحد مي شوند؟

كداميك اساسي است.

"لائودان" چنين پاسخ داد كه "هر چيز در جهان از "آنچه هست" بر مي خيزد و "آنچه هست" از "آنچه نيست" بر مي خيزد." (فصل 40 از كتاب لائوتسي) بر مبناي اين حرف نبود اساسي است. و جسم حالت منتج شده دارد. اين مونيسم ايده آليستي است. "في وي" از سلسله جين (420 ـ 265 بعد از ميلاد مسيح) در ضديت با گفته بالا و "در دفاع از آنچه هست" چنين نوشت كه همه چيز در دنيا بايد از "آنچه هست" برخيزد و نمي تواند از "آنچه نيست" منتج شود. اين مونيسم ماترياليستي است. نيوتن در تحليل نهائي يكي از طرفداران "آنچه هست" بود. او اتم را بعنوان نماينده كلي اجسام در نظر مي گرفت و از آن براي ترسيم يك تصوير كلي از طبيعت كه در آن، ماده بطور خالص مقوله اي جداگانه بوده و تداوم كاملا به تهي بودن مطلق ربط داده شده، استفاده مي كرد.

وحدت بين جداگانه بودن و تداوم در ساختار دروني ماده توسط نيوتن بعنوان تضاد بين ماده و عدم وجود توصيف شد. از يكطرف يك شئي مطلقا جامد وجود دارد و از طرفي ديگر يك چيز تهي كه مطلقا هيچ چيز نيست. دنيا بين ايندو نيمه غير مرتبط دافع يكديگر تقسيم شده است. نيوتن نمي توانست اين جوانب متضاد را با هم متحد كند. بالاخره او تهي بودن را چيزي عالي تر از ماده در نظر گرفت و از طرفداري "آنچه هست" به "پرستش آنچه نيست" چرخيد. چگونه فضاي مطلق نيوتن مي تواند "مطلق" باشد؟ اولا يك قدرت جاذبه متقابل بين اجرام آسماني وجود دارد. ثانيا اجرام آسماني به خلاء گسترده نور ساطع مي كند. اين دو پديده نيز مي بايد نشانگر انواع معيني از تداوم ماده باشند.

نيوتن در مواجهه با اين واقعيت براي حفظ فضاي مطلق خود فقط مي توانست توضيح مصنوعي زير را ارائه دهد: قدرت جاذبه بين اجرام آسماني نوعي از "عمل از راه دور" است كه نيروي خود را بر فضائي كه كماكان خالي است اعمال مي كند. شعاع نور نوعي از ذرات جاري است كه توسط اجرام آسماني پراكنده شده و به فضاي تهي بي پايان پرتاب گشته است. موفقيت مكانيك نيوتوني در توضيح حركت مكانيكي موقتا متزلزل بودن استدالالش بر سر ايندو مسئله را پوشاند.اما در اين دنيا اين به اصطلاح تهي بودن مطلق كجاست؟ آيا هوا كل فضاي نزديك كره ارض را پر نكرده است.

بنابريان بشر همچنان تصور مي كرد كه در فضاي گسترده كائنات احتمالا نوعي از ماده ادامه دار در هر كجا وجود دارد. (اتر يا هوا). گفته مي شد كه كائنات، اقيانوس مداومي از اتر است كه يك "طبيعت متشكل از هوا است" مي باشد. بقول "ژانگ زي" : "كائنات خالي نمي تواند بدون هوا باشد." بعدها دكارت در فرانسه و "حوي ژنس" در هلند مطرح كردند كه همه فضاي كائنات با ذرات اتر پر شده است و اين ذرات به يكديگر پيوسته و يك واسط ادامه دار را شكل داده اند. ذرات يك ديگر را مي فشرند و پديده اي سيال را تشكيل مي دهند. و همين سيالهاست كه ماه را به چرخش گرد زمين و زمين را به چرخش گرد خورشيد مي راند. نور هم از امواج اتر تشكيل شده كه منتج از لرزش اجسام هستند. درست همانطور كه وزش باد "بر روي يك بركه موج ايجاد مي كند."

تا قرن نوزدهم، فاكتهاي تجربي بيش از پيش نشانگر خصلت حركت موجي نور بود. نور درست مثل يك موج آب است و ميتواند گرداگرد موانع به پيش رود. تئوري حركت موجي نور به يك پيروزي تعيين كننده دست يافت. اتر جايگزين تهي شد. تخالف جسم و تهي (خلاء) بر تخالف جسم و اتر راه گشود. بدين ترتيب جهان مادي تقسيم ميشود، هرچند حلقه هاي ناگسستني همچنان وجود دارند.

تضاد بين جداگانه بودن و تداوم در ساختار ماده، خود را بعنوان تخالف دو نوع متفاوت از اشكال مادي بروز ميداد و البته اين در مقايسه با تهي بودن مطلق مرموز يك پيشرفت بزرگ بود.در قرن نوزدهم، شناخت انسان از اشكال ادامه دار ماده بواسطه تحقيقاتي كه در مورد پديده الكترومغناطيس انجام شد، پيشرفت كرد. براي مثال، بر اثر عبور جريان برق از سيمي كه دور يك سوزن مغناطيسي پيچيده شده، سوزن در جهت عمود بر سطح سيم چرخش ميكند. اين چه نيروئي است كه باعث چرخش سوزن مغناطيسي ميشود؟ نيروهاي نيوتوني فقط ميتوانند در راستاي خط مستقيمي كه دو جسم را بهم مرتبط ميكند عمل كنند.

بوضوح اين "نيرو" از نوع ديگري است و خصوصياتي كاملا متفاوت دارد. يعني نيروي الكترومغناطيسي كه كاملا با نيروي مكانيكي فرق دارد. اين نيرو در نزديكي قطبهاي مغناطيسي و جريان الكتريكي فعال است. "فاراده" براي تشريح تاثير نيروي الكترومغناطيس به ارائه "خطوط نيروي مغناطيسي" و "خطوط نيروي الكتريكي" بسيار پرداخت كه تقليدي از شيوه موجود در علم مكانيك مايعات يعني استفاده از "خطوط موجي" براي تشريح حركت مايعات بود. سوزنهاي مغناطيسي يا جريانات الكتريكي توسط يك نيرو بر راستاي خطوط نيروي مغناطيسي و خطوط نيروي الكتريكي عمل ميكنند. هر چه "خطوط" كلفت تر باشند، "نيرو" قويتر است. بدين ترتيب، بر مبناي شكلبندي خطوط نيروي مغناطيسي و الكتريكي ميتوان شكل حركت الكترومغناطيسي اجسام را ترسيم نمود.

بدين طريق، با انباشت خطوط بصورت سطوح و انباشت سطوح بصورت احجام، يك "حوزه" (ميدان) ساخته شد. حوزه هاي الكتريكي و حوزه هاي مغناطيسي متقابلا به يكديگر تبديل ميشوند، بنابراين يك ميدان الكترومغناطيسي شكل ميگيرد. در گذشته استفاده از جريان يابي اتر براي توضيح حركت امواج نور خيلي مصنوعي بود. حال ديگر خيلي سر راست تر بود كه ميدان هاي الكترومغناطيسي بعنوان نوعي واسط كه فضا را پر ميكند در نظر گرفته شوند، بدين شكل كه تاثير الكترومغناطيسي را انتشار ميدهند. بنابراين، ميدان از اينجا تكوين يافت و بجاي اتر نشست و به نماينده سراسري شكل ادامه دار ماده تبديل شد.اما بار ديگر همان سئوال قديمي مطرح شد: چگونه اين دو نوع شكل مادي متحدند؟

ادامه دارد ...